سفارش تبلیغ
صبا ویژن






















وقایع اتفاقیه!!!

روز عید فطر همیشه حال و هوای دیگه ای داره. احساس تولد دوباره می کنی. خیلی قول و قرارها با خودت و خدا می ذاری و شدیدا امیدواری بهشون پای بند بمونی. حالا بمانَد که خیلی ها رو زود فراموش می کنیم و خیلی ها رو هم ... . بگذریم.
ظهر پنج شنبه، من و امیرکبیر خیلی اتفاقی تصمیم گرفتیم به زادگاهمون سفر کنیم و تعطیلی ها رو اون جا بگذرونیم. بالاخره عازم شدیم و رسیدیم و ... .
خاطرات اون جا هم باز بمانَد!!!
یه سنت جالب زادگاه ما، اینه که یکی از روزهایی که مثل خیلی از روزهای دیگه مردم به سراغ عزیزان از دنیا رفته شون می رن، عید فطره. بعد از نماز عید که مثل همه جا صبح های زود برگزار می شه، کسی به خونه برنمی گرده. همه از همون راه عازم آرامگاه می شن. این کار خیلی زیباست. من و امیرکبیر هم چون چند عزیز از دنیا رفته رو در اون جا داریم، رفتیم. مقبره ی عزیزی بسته بود و تا متولی اون پیدا بشه و در رو باز کنه، ما هم از فرصت کمال حسن استفاه رو کردیم و به سراغ آشناهای دیگه رفتیم و توفیق خوندن فاتحه برای محبان حضرت امیر -علیه السلام- نصیبمون شد. برگشتیم. در ِ مقبره ی خانوادگی عزیزترین کسمون باز شده بود. داخل که رفتم با دیدن عکس اون عزیز هق هق گریه ام بلند شد. چقدر دلم براش تنگ شده بود. حسرت دست بوسیش هنوز توی وجودم مونده. هیچ وقت اجازه نمی داد. توی مدت زمانی که داشتم باهاش درد دل می کردم فکر می کردم چه صفتی این بزرگان رو به این جا رسونده؟ تمام صفات خوب سرازیر شده در وجودشون... اما در مورد این عزیز، شاید تواضع بی حد و حصرشون بود. هیچ وقت از بالا بقیه رو نمی دید و ... .
حالا ما رو چه شده؟؟؟ چرا فکر می کنیم حق داریم به بقیه زور بگیم؟ برای بقیه تصمیم بگیریم و ... ؟

خدا کمک کنه به مدد روح بزرگ این عزیزانمون بتونیم صفات رذیله رو از خودمون دور کنیم و وجودمون رو خالصانه وقف خدمت کنیم. ان شاءالله.


نوشته شده در سه شنبه 86/7/24ساعت 12:47 صبح توسط بانو نظرات ( ) |


Design By : Pichak