سفارش تبلیغ
صبا ویژن






















وقایع اتفاقیه!!!

سلام.

دهه ی اول ذی حجه هم داره تموم می شه. اونها که الآن مشغول انجام مناسک حج هستن که حالشون گفتن نداره... .اما خوش به حال اون هایی که توی این دهه هرچند مکه و مدینه نبودن، اما با روزه و عبادت علاوه بر پاداشی که خدای عزیز قول داده، از یه طرف حال و هوای ماه مبارک رمضان رو برای خودشون زنده کردن و از طرف دیگه، برای محرم آماده شدن. بدا به حالم که از هیچ دسته ای نبودم...

به امید توفیق زیارتش...

***

این روزها مطلبی بدجور اذیت می کنه. تقارن عید قربان و شب یلدا! اصلا مخالف سنت های کشور عزیزمون نیستم، اما متأسفانه در این چند سال معمولاً وقتی مناسبت های ملی و مذهبی به هم رسیدن،‏ این اون مناسبت مذهبیه که یه جورایی کم رنگ می شه. این روزها به جای این که به فکر قربانی کردن نفسمون باشیم، همه جا حرف از هندوانه و آجیل شب یلدا می زنیم! خودم از همه روسیاه ترم؛ اما بدجوری دلم گرفته... . 
خدایا کمک کن که شب های تیره ی جهلمون، به بلندی یلدا نباشه. آمین.


نوشته شده در چهارشنبه 86/9/28ساعت 5:29 عصر توسط بانو نظرات ( ) |

سلام
آخرین مطلبی رو که خودم نوشته بودم دوباره خوندم. کاش هنوز اون روزها بود. تازه کمر همت بسته بودیم به پرستاری از عزیزمون که ... . إلهی رِضاً بِقَضائِک وَ تَسلیماً لِأمرِک.
 منزل دائمی پدر بزرگوارم...
همراهی خانواده ی خوبمون و دوستان و سروران بزرگوارمون خیلی به جمع داغدارمون کمک کرد و تسلا داد و هنوز هم ... .
و البته صبر عظیمی که خداوند عطا کرد. خدا ما رو در مدت 2 سال و چند ماه آماده کرد. همون زمانی که با آشکار شدن اولین نشونه های بیماری بابا، با این که نمی دونستیم تا این حد خطرناکه، اما همگی روحیه مون رو باخته بودیم.
به هر حال ناشکر نیستیم خدای ناکرده، همون طور که خود اون عزیز هم توی این چند ماه که بیماری شون خیلی خیلی سخت و آزاردهنده شده بود، حتی یک بار هم لب به شکایت باز نکردن. کلمه ای که زیاد این مدت ازشون شنیدیم این بود: الحمدلله. وقتی کسانی که برای عیادتشون می آمدن، براشون آرزوی بهبودی و شفا می کردن، می گفتن: هرچی صلاح خدا باشه.

دعا کنین این نام نیکی رو که ازشون برجاست، خدای ناکرده مخدوش نکنم.

اشک اجازه ی دیدن نمی ده. خدایا! با انبوه خاطراتشون چه کنم... ؟


نوشته شده در سه شنبه 86/9/6ساعت 8:12 عصر توسط بانو نظرات ( ) |

پدر عزیز حاج خانم، سبکبارانه از میانمان رفت...
چیزی نمی توان گفت...
خداوند روح بزرگش را غریق رحمت واسعه ی خویش فرماید.
فاتحه ای نثار روح آرامش می کنیم.

 شمع وجود مهربانش خاموش شد عاقبت...


نوشته شده در دوشنبه 86/8/28ساعت 4:28 عصر توسط امیرکبیر نظرات ( ) |

سلام.
چند روزه دلم می خواد حال و هوای این روزهام رو بنویسم؛ اما فرصت نمی شه. شلوغی های کار و جلسات بعد از ظهر و دغدغه ی دانشگاه و از همه مهم تر و بدتر : بیماری بابا.
چند روزه بیماری شدید تر شده و ... . حالشون رو نمی شه توصیف کرد؛ خیلی بد. یه لحظه که خودم رو می ذارم به جاشون دیوونه می شم. سختی و زجر بیماری از یک طرف و افسردگی و ناامیدی از بهبودی از طرف دیگه. خدا به خیر کنه.
اما این وسط بعد از خود بابا و مامان -که بالاخره تمام زحمت ها به دوش ایشونه-، خیلی دلم برای داداش بزرگم می سوزه. تنها پسر بزرگ خانواده هستن و مجبورن تمام کارهای بیرون از منزل بابا رو انجام بدن. از هر روز دکتر بردن تا عکس و آزمایش و بیمه و ... و حتی بسیاری از اوقات، کارهای منزل رو هم ... خدا خیرشون بده.
***
داشتم فکر می کردم ما هم می تونیم طوری بچه هامون رو بزرگ کنیم که این قدر، قدر شناس و محجوب باشن...؟؟؟
پناه بر خدا.
***

 پی نوشت:‏
- انگار این جا هم شده وبلاگ تک نفره! جناب امیرکبیر این روزها شدیداً درگیر رتق و فتق امورن و وقتی برای نوشتن ندارن. اصلاً. بالاخره یک مملکته و یک امیرکبیر! دعاشون کنین.


نوشته شده در شنبه 86/8/5ساعت 12:4 صبح توسط بانو نظرات ( ) |

روز عید فطر همیشه حال و هوای دیگه ای داره. احساس تولد دوباره می کنی. خیلی قول و قرارها با خودت و خدا می ذاری و شدیدا امیدواری بهشون پای بند بمونی. حالا بمانَد که خیلی ها رو زود فراموش می کنیم و خیلی ها رو هم ... . بگذریم.
ظهر پنج شنبه، من و امیرکبیر خیلی اتفاقی تصمیم گرفتیم به زادگاهمون سفر کنیم و تعطیلی ها رو اون جا بگذرونیم. بالاخره عازم شدیم و رسیدیم و ... .
خاطرات اون جا هم باز بمانَد!!!
یه سنت جالب زادگاه ما، اینه که یکی از روزهایی که مثل خیلی از روزهای دیگه مردم به سراغ عزیزان از دنیا رفته شون می رن، عید فطره. بعد از نماز عید که مثل همه جا صبح های زود برگزار می شه، کسی به خونه برنمی گرده. همه از همون راه عازم آرامگاه می شن. این کار خیلی زیباست. من و امیرکبیر هم چون چند عزیز از دنیا رفته رو در اون جا داریم، رفتیم. مقبره ی عزیزی بسته بود و تا متولی اون پیدا بشه و در رو باز کنه، ما هم از فرصت کمال حسن استفاه رو کردیم و به سراغ آشناهای دیگه رفتیم و توفیق خوندن فاتحه برای محبان حضرت امیر -علیه السلام- نصیبمون شد. برگشتیم. در ِ مقبره ی خانوادگی عزیزترین کسمون باز شده بود. داخل که رفتم با دیدن عکس اون عزیز هق هق گریه ام بلند شد. چقدر دلم براش تنگ شده بود. حسرت دست بوسیش هنوز توی وجودم مونده. هیچ وقت اجازه نمی داد. توی مدت زمانی که داشتم باهاش درد دل می کردم فکر می کردم چه صفتی این بزرگان رو به این جا رسونده؟ تمام صفات خوب سرازیر شده در وجودشون... اما در مورد این عزیز، شاید تواضع بی حد و حصرشون بود. هیچ وقت از بالا بقیه رو نمی دید و ... .
حالا ما رو چه شده؟؟؟ چرا فکر می کنیم حق داریم به بقیه زور بگیم؟ برای بقیه تصمیم بگیریم و ... ؟

خدا کمک کنه به مدد روح بزرگ این عزیزانمون بتونیم صفات رذیله رو از خودمون دور کنیم و وجودمون رو خالصانه وقف خدمت کنیم. ان شاءالله.


نوشته شده در سه شنبه 86/7/24ساعت 12:47 صبح توسط بانو نظرات ( ) |

سلام.

روز شنبه خبردار شدم که یکی از اساتید بزرگ، به دلیلی دعوت یکی از جلسات قرآن خونی ماه مبارک خانم ها رو قبول کردن و قراره صبح امروز، برن اون جا و صحبت کنن. از اون جاییه که صحبت های این بزرگ به خصوص در موضوعی که قرار بود سخنرانی کنن، بسیار ناب و کم نظیره، تصمیم گرفتم به هر صورتی که هست شرکت کنم. صبح طبق معمول رفتم محل کارم و تا دوستان زحمت کشیدن و اومدن دنبالم، کمی کارهام رو انجام دادم. بالاخره رفتیم. کمی زودتر از ساعتی که قرار بود رسیدیم. خانم های یک محله؛ که از هر سنی بودن. و البته خانم های جوان هم زیاد دیده می شد الحمدلله. طبق رسم این نوع جلسات، همه باید بالاخره چند آیه رو بخونن. یکی مشغول تلاوت بود و خانمی میکروفون به دست، اشکالات رو تصحیح می کرد. بعد از خوندن 3 نفر، نوبت به خودشون رسید. همون خانم مصحح (!). لحن زیبایی داشتن اما بدون اغراق در 10 آیه ای که خوندن، بیش از 15 غلط داشتن... . و جالب تر این که یکی از دختر خانم های جوان جمع که تقریبا کم سن تر از همه بود، به ایشون تذکر می داد.

دو نکته خیلی اذیتم کرد:

 1- وا اسفا... بدا به حال ما که این همه از قرآن دم می زنیم، اما هنوز روخوانی اون رو هم بلد نیستیم. با این اوصاف این که توقع داریم حرف ها و استدلالهامون رو بپذیرن، توقع بی جاییه!

2- با ادای احترام به همه ی بزرگترها که زیاد به گردنم حق دارند، این غرور و اعتماد به نفس زیاد از حدی که در بعضی با تجربه هامون دیده می شه،  باعث می شه جوان ها نتونن اون طور که باید، توانایی هاشون رو بروز بدن. مثلا در جریان امروز، می تونستن همون دختر خانم رو به عنوان مصحح بپذیرند. اما... .

به هرحال الحمدلله و المنه امروز روز پرباری بود. خدا همه ی اساتیدی رو که برای اعتلاء و دفاع از اسلام تلاش می کنند، سالم حفظ کنه تا بتونیم از وجودشون بیشتر استفاده ببریم. ان شاءالله.


نوشته شده در سه شنبه 86/7/17ساعت 1:26 صبح توسط بانو نظرات ( ) |

در شب 19 رمضان که قرآن ناطق را سر می شکافند، ما قرآن را بر سر پُرمعصیتمان می نهیم و "بعَلیٍّ" می خوانیم.

در شب 21 رمضان، که قرآن ناطق دار فانی را وداع می گوید، باز هم ما قرآن را بر سرهایمان می نهیم و "بعَلیٍّ" می گوییم.

و بالاخره در شب 23 ماه مبارک، که متعلق به حجت الله حاضر است، باز قرآن بر سر، بالحُجَّه سر می دهیم...
***
پژوهش گری می گفت: وقتی بر قطرات آب دعا یا قرآن خوانده شود، بلورهای آب به زیباترین شکل خود مبدل می شوند.
***
در این شب های پر قدر، که مناجات می کنیم و قرآن بر سرهامان می نهیم، هرچند مملو از زشتی باشیم، اما باز بلورهای آبی که بدنمان را پر کرده اند،  زلال و زیبا خواهند شد و می توان آن لحظات را به زیباترین لحظات تبدیل کرد. قدر بدانیم و از دست ندهیم... .
التماس دعا.

***

پی نوشت:

این روزها حال و هواش فقط به درد نوشتن همین چیزها می خوره. نمی خواستم فقط مذهبی بنویسم؛ اما نشد!!!


نوشته شده در چهارشنبه 86/7/11ساعت 11:41 عصر توسط امیرکبیر نظرات ( ) |

سلام.

امروز با عده ای از دوستان قرار بود به مناسبت تولد امام حسن مجتبی –علیه السلام- بریم بیمارستان ها و ضمن عیادت و تبریک به بیماران، بسته هایی رو که آماده کرده بودیم بهشون هدیه کنیم. البته من چون یه روز جمعه داشتم که می تونستم کنار همسرم باشم، قرار نبود برم. اما خیلی خاص، امام حسن –علیه السلام – فرصت نوکری رو واسه ی هر دومون (من و امیرکبیر) مهیا کرد. جریانش بماند... .

رفتیم و چون بزرگترین بیمارستان شهر بود و حدود 60 بخش مختلف داشت، تقریبا 3 ساعت اون جا بودیم. البته به خاطر شرایط خاص بیماران اجازه ی رفتن به همه ی بخش ها نبود.

برخورد بیماران و همراهانشون جالب بود. توی یک اتاق یک زوج بستری بودن. فکر می کنم تصادف کرده بودن و هر دو شکستگی و ... . تا اسم کریم اهل بیت-علیهم السلام- رو شنیدن، اشک هاشون جاری شد. همه همین طور بودن. آخه معمولا کسی که توی بیمارستان بستری می شه، یه اضطرار عجیبی داره. به هرحال واسه خودمون تذکر خیلی خوبی بود. که یادمون به این بزرگواران-علیهم السلام- نیست مگر مواقع اضطرار. خدا نصیب نکنه. صحنه های جالبی نبود.

وقتی اومدیم بیرون، به همراهانمون گفتم: خیلی سخت نیست که به عنوان بیمار گذرتون به این جاها بیفته؛ اما دعا کنین در لباس همراه بیمار نخواین بیاین که خیلی سخت تره، خیلی... .


نوشته شده در جمعه 86/7/6ساعت 5:17 عصر توسط بانو نظرات ( ) |

امروز چهارم مهر، اول مهر من بود! با سلام و صلوات عازم شدم.

در ورودی مدرسه با پلاکارد تبریک سال تحصیلی و ماه رمضان مزین بود و پلاکارد در سالن نیز تقارن بهار علم و قرآن را تبریک می گفت. وارد مدرسه شدم؛ دانش آموزان قدیمی: سلام آقای ... (!) و جدید الورودها مانده بودند که من چه کسی هستم؟!

بعضی موهایشان را آن چنان کوتاه کرده بودند که نور آفتاب را انعکاس می داد و خورشید را شرمنده می کرد؛ که اینان پیروان واقعی مقررات دبیرستان بودند.بعضی دیگر متعادل و بعضی آن گونه که انگار در جنگل زندگی می کنند!

یادم آمد:‏

آن روز که ندای مظلومیت علی-علیه السلام- کمک شیعیان در برابر سقیفه را می طلبید، مردمان سه دسته بودند:‏

دسته ی اول فرمان بران واقعی که سرها را کاملا تراشیدند؛ دسته ی بعد که نیمی از سر را نتراشیده نهادند؛ و بالاخره دسته ی سوم که در جنگل سقیفه گرد هم آمده بودند.

اما به راستی اگر ما در آن زمان بودیم، در کدام دسته جای داشتیم... ؟


نوشته شده در پنج شنبه 86/7/5ساعت 12:36 صبح توسط امیرکبیر نظرات ( ) |

سلام.

امشب هم طبق معمول چند شب گذشته از ماه مبارک، خدا قسمت کرد و افطاری رو منزل پدر بودیم. اما به قول عزیزی، چترینگ امشب (ing نشانه ی استمرار!!!)، واقعا تفاوت زیادی با شب های گذشته داشت. بزرگواری بعد از افطاری برای عیادت بابا (که چند ماهی می شه سخت مریض اند) اومدن. ایشون علاوه بر معرفت بالاشون و استادی افراد زیادی، افتخار مداحی اهل بیت-علیهم السلام- رو هم دارن.

مشغول پذیرایی از مهمان ها بودیم که صدای گرم مداحی ایشون از اتاق بابا بلند شد. با خواهرها رفتیم و نزدیک ترین جایی که می شد نشست و در دید آقایون نبود،‏ نشستیم. از مولای غریب می خوندن:

مولا به جان مادرت                آن مـــادر غــــم پـرورت

ما را مرانی از درت                یابن الحسن یابن الحسن...

***

آقا جان!

عنایتی... !


نوشته شده در چهارشنبه 86/7/4ساعت 12:2 صبح توسط بانو نظرات ( ) |

   1   2      >

Design By : Pichak