سفارش تبلیغ
صبا ویژن






















وقایع اتفاقیه!!!

سلام.

دیروز خیلی اتفاقی توفیقی شد تا مدت نسبتا زیادی با بزرگواری هم صحبت بشم. از جاهای مختلف بحث شد و انصافاً صحبت های خوبی بود برای بنده و درس های زیادی گرفتم. در خلال حرف ها، صحبت رسید به تورم و گرانی های اخیر. به خصوص در این ایام ماه مبارک. خب در تحلیل و بررسی این مشکل هم حرف هایی زده شد؛ اما یک نکته ی جالب که  بنده هنوز نتونستم درکش کنم و خوب بفهممش، این بود که ایشون گفتن از وقتی نرخ گوشت و مرغ این قدر  بالا رفته، دیگه غذایی که گوشت و مرغ داشته باشه نخوردن!نه! اشتباه برداشت نکنین. ایشون یک پزشک متخصص هستن که حداقل درآمد ماهانه شون 3 تا 4 برابر یک کارمند هست. پس...؟؟؟
وقتی علت رو پرسیدم، گفتن: مگر من چه تفاوتی با اون کسانی دارم که نمی تونن این مایحتاج روزانه رو تهیه کنن؟؟ دوست دارم مثل اونها باشم. مگر من چه کار خارق العاده ای کردم؟ جز اینه که من درس خوندم و اونها  نتونستن. و جالب تر این که چون همسرشون به خاطر فرزندانشون نمی تونستن با این روش ایشون غذا آماده کنن، به خصوص افطاری و سحری را، ایشون با نون و پنیر و خیار و ... روزه می گیرن. حتی روز قبل دوستی براشون یک آش ساده می بره برای افطاری و باز ایشون چون می فهمن در اون آش هم گوشت وجود داره از خوردنش امتناع می کنن!!!
راستش بعد از حدود یک روز و نیم از شنیدن این حرف ها اصلا نمی تونم  درک کنم این روش و سلوک ایشون را. امشب سر افطاری داشتم فکر می کردم ما که حتی نمی تونیم این رفتار این بزرگوار را درک کنیم، پس چه روزه داری هستیم؟ آخه یکی از حکمت های روزه اینه که به یاد گرسنگی و تشنگی مستمندان و محتاجان بیفتیم. اما واقعاً این سفره های رنگین به ما این اجازه را می دن...؟؟؟!!!

چه روزه ای...!


نوشته شده در پنج شنبه 87/6/21ساعت 12:2 صبح توسط بانو نظرات ( ) |

سلام.

متاسفانه با عرض معذرت فرصت نوشتن مطلبی نیست. فعلاً شعرهای زیر که هنرنمایی چند شاعر کشورمون هست را بخونید، خالی از لطف نیست.

حافظ:
اگر آن ترک شیرازی به دست آرد دل ما را 
                           به خال هندویش بخشم سمرقند و بخارا را
*
صائب تبریزی در جواب حافظ:
اگــــر آن تــرک شیــــــرازی به دسـت آرد دل ما را
                          به خال هندویش بخشم سر و دست و تن و پا را
هر آن‏کس چیز می‏بخشد ز مال خویش می‏بخشد
                          نه چون حافـظ که می بخشـد سمـرقند و بخارا را
*
شهریار در جواب صائب:
اگـــر آن تـرک شیـــرازی بـه دســـــت آرد دل ما را 
                           به خال هندویش بخشم تمام روح و اجزا را
هر آن کس چیز می بخشد بسان مرد می بخشد
                          نه چون صائب که می‏بخشد سر و دست و تن و پا را
سر و دسـت و تن و پا را به خـاک گـور می بخشند
                           نه بر آن ترک شیرازی که برده جمله دل ها را
*
و یکی از دانشجویان خوش ذوق نیز این چنین گفته:
چنان بخشیده حافظ جان سمرقنــد و بخــارا
                          که نتوانسته تااکنون کسی پس‏گیرد آن‏ها را
از آن پس بر سر پاسخ به این ولخرجی حافظ
                          میـان شاعــران بنگـر فغـان و جیـغ و دعــوا را
وجود او معمایی ست پُر از افسانه و افسون
                          ببین خود با چنین بخشش معمــا در معما را

***

پی نوشت:

- توی این شب و روزهای عزیز دعامون که می کنید؟؟؟


نوشته شده در چهارشنبه 87/6/13ساعت 12:35 صبح توسط امیرکبیر نظرات ( ) |

سلام.

امروز مثل هر روز رفتم به محل کار و تا حدود ساعت 10 همه چیز به خیر و خوبی می گذشت که... :

روی نمابر اتاقمون ابلاغ انتقال مسؤول امور مالی اداره به یک مرکز دیگه رسید! خیلی عجیب و باور نکردنی بود. آخه در هر جا به جایی ای (البته این مورد رو اگر بگم عزل بهتره! آخه ایشون رو به سمت مسؤول امور مالی یک مرکز کوچک تر که از نظر تشکیلات سازمانی چند رده پایین تر از اداره ی ماست منصوب کردن.) حداقل با رییس اداره مشورت می شه که یا او راضیه؛ یا این که اگر تصمیم قطعی از بالا باشه، راضیش می کنن! به هر حال از قبل باخبره! اما این جا به جایی امروزِ این بنده خدا رو هیچ کس اطلاعی نداشت و همه متعجب شده بودن. حالا جریانات حاشیه ایش بمانَد. اما چیزی که از اون وقت فکرم رو مشغول کرده، اینه که چقدر بعضی از ما انسان ها ضعیفیم. وقتی میز بزرگتری بهمون دادن، میز کوچیکه رو فراموش می کنیم و منتظر میز بزرگتریم! حتی اگه مستحقش نباشیم.  
                      
                       کاش چیزی شبیه این گل از ما بر روی میزهامون بمونه...
نمی دونم چرا یادمون می ره که ما حتی عُمرمون هم محدوده و بالاخره دیر یا زود رفتنی هستیم؛ این سمت و منصب ها که دیگه جای خود داره. کاش کمی به خودمون بیایم. هیچ کس هیچ وقت تمام عمرش مسؤول نمونده؛ اما یک چیز همیشه از هرکسی که هرجایی اومده و رفته، باقی مونده و اون کارنامه ی عملشه و نام نیک و خدای نکرده بد. حالا که هیچ چیز جز همین پایدار نیست، بهتره هرجا که قرار می گیریم، اول متوجه ی همین باشیم. إن شاءالله.
(جمله ی روی عکس ر وبخونید!!!)


نوشته شده در دوشنبه 87/5/7ساعت 2:16 صبح توسط بانو نظرات ( ) |

سلام.

چند روز قبل یک کلاس با عنوان «زندگی شاد» برای همکاران سازمان ما برگزار شد. استاد این کلاس یک متخصص روان شناسی بود. حالا بمانَد که همین استاد، رئیس اداره ی بنده هم هستن و قرار بود این کلاس در محل اداره ی ما برگزار بشه؛ اما عوامل بیگانه (عده ای از کله گنده های سازمان) محل برگزاری را به محل کار خودشون منتقل کردن؛ اما خب بنده به هرحال سختی رفت و آمد به اونجا در گرما رو به جان خریدم تا بتونم از کلاس اون استاد بزرگوار استفاده کنم.
در طول کلاس نکات زیادی رو گفتن که واقعاً در رسیدن به موفقیت و شاد زیستن موثر بود. اما یکی از نکات جالبی که خیلی به دلم نشست این بود که می گفتن ریشه ی اغلب مشکلاتی که نمی گذاره ما احساس شادی و خوشبختی کنیم، در عدم ارتباط با اطرافیان به خصوص خانواده ست. اگر صله ی رحم رو که این قدر در دین هم توصیه شده، جدی بگیریم و بهش اهمیت بدیم، هم به جهت اون احساس خوبی که پیدا می کنیم روحیه مون شادتر می شه و هم در ارتباط با اطرافیان به خیلی از راه هایی که داریم اشتباه می ریم پی می بریم و هم این که پیشگیری می کنیم از خطاهای ناخواسته ی بعدی که تا حالا بهشون دقت نداشتیم.
وقتی خوب به این نکته فکر کردم دیدم انصافاً خیلی از مشکلاتمون ناخودآگاه از همین طریق حل می شه. یعنی بدون این که بدونیم با استفاده از شنیده هامون از دیگران و اتفاقاتی که اون ها به عنوان خاطره برامون نقل کردن، راه صحیح رو از غلط تشخیص دادیم و نگذاشتیم که بادهای وحشی قایق کوچیک زندگی مون رو غرق کنن.
خدا کنه جمع صمیمی خانواده هامون همیشه همین طور صمیمی باشه و مأمن خوبی برای درددل و گفت و گو.
خدا اون استاد بزرگوار رو هم سالم حفظ کنه، ان شاءالله.

***

پی نوشت:
- این روزها امیرکبیر بالاجبار عازم سفری 10 روزه شدن و ... . (بقیه ی قصه روضه است که دیگه گفتن نداره!)
دعامون کنین.


نوشته شده در جمعه 87/4/21ساعت 5:53 عصر توسط بانو نظرات ( ) |

سلام.

امشب، از اون شب هاییه که دلم گرفته اما نمی دونم چرا؟! شاید شرایط نگران کننده ی عزیزی... نمی دونم!
اومدم که این جا مطلبی بنویسم، اما دیدم چیزی نمی تونم بنویسم.
داشتم منصرف می شدم که لینکی از طرف یکی از ادلیست های یاهومسنجر رسید.
این تصویر زیبا و آرامش بخش و چه به موقع و مناسب!

 و مگر جز تو کسی هست که بتواند آرامم کند...؟؟؟

***

پی نوشت:
- یکی از عزیزانم مبارزه با بیماری ای رو آغاز کرده. ملتمس دعای خیرتون هستم برای شفاشون.


نوشته شده در یکشنبه 87/4/2ساعت 1:14 صبح توسط بانو نظرات ( ) |


Design By : Pichak