سفارش تبلیغ
صبا ویژن






















وقایع اتفاقیه!!!

نوروز امسال که به عهد پیشین و رسم قدیم هم چون همیشه رحل اقامت در زادگاهمان - برازجان - افکندیم، در همان روز اول در منزل جد بزرگوارمان چشممان به ویژه نامه ی نوروزی روزنامه ی اتحاد جنوب - از روزنامه های محلی همان دیار- خورد. عناوین روی جلدش بسیار وسوسه برانگیز بود که فی الفور بنشینی و از اول تا به آخرش را بخوانی؛ اما وقتی اهالی یک طایفه که همگی اهل کتاب و مطالعه و فرهنگ اند، در یک جا گرد آمده باشند و از آن ویژه نامه هم، یک نسخه بیش موجود نباشد، مجبوری صبر کنی تا اول مجله از دست بزرگان قوم بیرون بیاید و بعد با هزاران خواهش و التماس و دلیل و منطق که اکنون شازده پسر خواب است و این، تنها فرصت بنده است برای مطالعه؛ بنشینی و یک یا نهایتن دو بخش را بخوانی و باز روز از نو و تکرار همان قصه از آغاز! حالا بماند که گاه و بی گاه ترفندهایی نیز برای نجات مجله از دست بزرگترها - که احترامشان واجب است - عملی شد و نتیجه هم داد! اما هم ویژه نامه ای پُر و پیمان بود و هم مطالب خوب و جالبی داشت انصافن و همین ها بود که باعث می شد ویژه نامه ی مذکور هیچ گاه از دست اهالی منزل نیفتد!

القصه...!

در همان روز اول و نگاه اول، یکی از تیترهای روی جلد، توجهم را بیش از هر چیز به خود جلب کرد که باعث شد در روز دوم به هر جان کندنی، مجله را برای ساعتی صاحب شوم و فقط آن مطلب را بخوانم؛ و نه حتا مطلبی که از شوهر خاله ی گرامی ام در آن ویژه نامه چاپ شده بود. و آن عنوان این بود: برای روجا.

 در اولین نگاه باورم نشد؛ اما وقتی دقت کردم دیدم که عکسی که در کنار آن تیتر بود هم، روجای خودمان است! وقتی با نهایت سرعت تمام صفحات را ورق زدم، در کمال تعجب متوجه شدم که چند صفحه از آن ویژه نامه درباره ی روجا نوشته اند؛ خانم روجا چمنکار.

آشنایی ام با او برمی گردد به ایام تحصیل در دوره ی راهنمایی. مدرسه ی راهنمایی نمونه ی رضوان برازجان. هم کلاسی ام نبود اما در یک مدرسه که تعداد دانش آموزانش بسیار کم باشد، خیلی تفاوتی ندارد که هم کلاس باشی یا نه! چون آن مدرسه با ما افتتاح شد و در سال سوم راهنمایی که سومین سال افتتاحش بود، 4 کلاس بیش نداشت با نهایتن حدود 90 دانش آموز. البته ما چون همیشه ارشد آن مدرسه بودیم؛ طبیعتن حق آب و گل داشتیم و خود را همه جا محِقّ می دانستیم! از جمله در برخوردهایمان با روجا. آخر او از همان ابتدا شاعر بود اما از نوع سپیدش؛ و یکی از صمیمی ترین دوستان هم کلاس ما نیز؛ ولی این یکی از نوع کلاسیک بیشتر و اگر هم نو می گفت، باز هم موزون. به هر حال ما همیشه شعرهای هم کلاس خودمان را بر روجا ترجیح می دادیم؛ هرچند که همان زمان نیز شعرهای سپید روجا سرشار از معانی عمیق بود و عبارات بکر. اما در این میان، دبیر ادبیاتمان - که یادشان به خیر باد - خوب شناخته بود استعدادهای این دو را؛ تا جایی که بسیار تلاش کرد که شعرهاشان در روزنامه های آن زمان چاپ شد و... . در پایان همان دوره ی خوب راهنمایی بود که خانواده ی ما، عزم دیار شعر و گل و بلبل کردند و همین شد که جز معدود دوستان عزیزتر از جان، از بقیه بسیار دور افتادم و بی خبر. و همین بود که وقتی آن تیتر را بر ویژه نامه ی نوروزی دیدم، باورم نمی شد! بله! روجا که اکنون بعد از گذراندن دوره ی کارشناسی ارشد در ادبیات نمایشی در تهران، برای گرفتن مدرک دکترایش در پاریس مشغول به تحصیل است، چندین بار برنده ی کتاب شعر ایران و زنان و ... شده و برای خودش و ما و دیارمان، افتخاری ست.

حس عجیبی بود دیدن موفقیت دوستان قدیم! نمی دانم چرا؛ اما حسی بود شبیه موفق شدن خودت یا نزدیک ترین کسانت. وقتی عکس هایش را در آن ویژه نامه دیدم، کلی ذوقش را کردم که آن دختر کوچولوی آن روزها، چه خانمی شده برای خودش! و کلی دلتنگش شدم! با این که از همان سال تا به حال نه دیده امش و نه حتا خبری از او داشته ام.

... و حالا خوش حالم از موفقیت او و کسب افتخاراتش برای دیارم، انگار که پاره ای از وجودم به این مدارج رسیده باشد؛ و البته به دنبال خرید کتاب های شعر زیبایش!


نوشته شده در سه شنبه 91/2/12ساعت 5:40 عصر توسط بانو نظرات ( ) |

 سلام.

نمی دانم چرا این روزها این قدر دل تنگت می شوم؟! چرا امسال بیش از هر گاه دیگری، جایت در بینمان خالی ست؟! چرا بعد از گذشت چهار و نیم سال داغت این قدر تازه است؟؟ هر چند کهنه نشده بود؛ اما انگار دوباره از نو جگرم را آتش زده! داغی که هنوز از سنگینی اش، باورم نشده است. باورم نشده که امسال حتا نوروز که همه برای تبریک سال نو بر مزار عزیزشان گل می برند و شیرینی؛ من حاضر نشدم تو را در آن جا جست و جو کنم! چرا که تو در قلب من و همراه منی؛ با من، با ما، با خانواده ات. روحت هیچ گاه از ما جدا نبوده که بخواهم در زیر خاک بیابمت! با این همه که می دانم با منی،‌ اما باز دلم می خواهد ببینمت؛ لمست کنم؛ نگاهت کنم؛ گپ بزنیم؛ "مهدی یار"م را ببینی و با راه رفتنش، دویدنش،خنده ها و بازی اش ذوق کنی و او "باباجون" صدایت کند و من از خنده و شادی تو، قند در دلم آب شود... اما افسوس!! افسوس که حالا "باباجون" تنها عکسی در یک قاب است که با شنیدن نامش، تنها لحظاتی به آن خیره می شود و ... .

  بابایی!‌

داغت تا همیشه در دلم جاری ست؛ اما تو آسوده باش و خوش!

خدایت نگه دار!

***

پ.ن:

بر بنده ی حقیر منت می نهید که حمد و سوره ای را از لب های پاکتان روانه ی دیار پدر عزیزم می کنید. بزرگواری تان را سپاس!

 


نوشته شده در سه شنبه 91/2/5ساعت 12:26 عصر توسط بانو نظرات ( ) |

دوباره بهار و من و زیبایی های این شهر راز!

مستم از بوی بهار نارنج این روزها...!

جاتون خالی!

 

عکس هایی که خودم گرفتم، فعلن در دسترس نیست!


نوشته شده در شنبه 91/1/26ساعت 7:11 صبح توسط بانو نظرات ( ) |

این روزها، وقتی هر بار فرزند 16 ماهه ام، بابایش را که به ضرورتی و البته در کمال صحت و سلامت، چند روزی از او دور شده، صدا می کند و یا تلفن را برداشته و منتظر شنیدن صدای اوست، می بینم؛ گریه ام می گیرد...

امان از دل تو ای بانوی صبر!


نوشته شده در یکشنبه 90/9/13ساعت 12:0 عصر توسط بانو نظرات ( ) |

یه روایت داریم از امام صادق علیه السلام که هرکس به زیارت قبر حضرت سیدالشهدا علیه السلام در کربلا نره و بمیره و به بهشت بره، اون جا مهمون اهل بهشت خواهد بود؛ یعنی خودش از خودش خونه نداره.

این روزها که داریم به دنبال خونه ی جدید می گردیم و خیلی وقت ازمون گرفته و هنوز هم اون چیزی که به دردمون بخوره و با شرایطمون بخونه، قطعی نشده؛ به فکر این حدیث افتادم. توی این دنیا صاحب خونه نبودن این قدر سخته و پر دردسر؛ اون طرف چطور خواهد بود!

خدایا! به همه ی اونایی که هنوز به زیارت حضرت ارباب علیه السلام نرفتن روزی کن و به ما هم دوباره و چند باره. به همه ی اونایی هم که پولهاشون رو در راه زیارت کربلا واسه این که این جا خونه بخرن، خرج نمی کنن؛ معرفت بده! نکنه واسه خرید خونه ی خاکی، تو بهشت خونه به دوش بمونیم.


نوشته شده در چهارشنبه 90/7/27ساعت 8:53 صبح توسط بانو نظرات ( ) |

استادى از شاگردانش پرسید: چرا وقتی خشمگین هستیم صدای خود را بلند می‌کنیم و سر طرف مقابلمان داد می‌کشیم؟  

یکی از شاگردان گفت: چون در آن لحظه، آرامش و خونسردی‌مان را از دست می‌دهیم.

استاد گفت: درست است... اما چرا با اینکه طرف مقابل، نزدیک ماست، باز هم داد می‌زنیم؟ یعنی اگر با صداى ملایم صحبت کنیم نمی‌شنود؟

شاگردان  هر کدام جواب‌هایى دادند امّا هیچ‌کدام از پاسخ‌ها او را راضى نکرد  . سرانجام خودش چنین توضیح داد:

هنگامى که دو نفر از دست یکدیگر عصبانى  هستند، قلب‌هایشان از یکدیگر فاصله می‌گیرد. آنها براى اینکه این فاصله را جبران کنند مجبورند داد بزنند. هر چه میزان عصبانیت و خشم بیشتر باشد، این فاصله بیشتر است و آنها باید صدایشان را بلندتر کنند.

سپس استاد ادامه داد: اما هنگامى که دو نفر عاشق یکدیگر باشند سر هم داد نمی‌زنند؛ بلکه به آرامى با هم صحبت می‌کنند. چرا؟ چون قلب‌هاشان به هم نزدیک شده و فاصله‌ی آنها با همدیگر بسیار کم است.

حالا وقتی عشق‌شان به یکدیگر بیشتر شد، چه اتفاقى می‌افتد؟ در این صورت، آنها حتى حرف معمولى هم با هم نمی‌زنند و فقط در گوش یکدیگر نجوا می‌کنند. این نجوا عشقشان را شعله ورتر می‌کند تا جایی که حتى از نجوا کردن هم بی‌نیاز می‌شوند و فقط به یکدیگر نگاه می‌کنند. و این هنگامى است که دیگر هیچ فاصله‌اى بین قلب‌هاى آنان باقى نمانده باشد.

 

پ.ن 1:  بیایید سر هم داد نزنیم... .

 

پ.ن 2: یادم نیست این مطلب رو از کجا برداشتم!

   پ.ن 3: وبلاگ گل پسر هم به روز شده.


نوشته شده در سه شنبه 90/6/22ساعت 7:50 عصر توسط بانو نظرات ( ) |

مدتی پیش، عزیزی می گفت بعد از مدت ها رفته سراغ وبلاگ هایی که از قدیم می شناخته و متاسفانه دیده که اغلب وبلاگ هایی که خانوم ها می نوشتن، تقریبن تعطیل شده! نه فقط نمی نویسن؛ حتا قالب هاشون به هم ریخته و ... .

حالا که اومدم سراغ وبلاگ های خودم، می بینم این حرف در مورد خودم هم صادقه ؛ و البته به همه ی اون خانوم هایی که از سر گرفتاری زیاد و ترجیح دادن خانواده بر همه چیز؛ و نه از سر تنبلی به این وضع دچار شدن، حق می دم. مؤدب

فعلن تو این چند روز باقی مونده از ماه خوب خدا، تو رو خدا دعامون کنین. یه دعای مخصوص هم برای رفع گرفتاری یکی از عزیزان من.

راستی عباداتتون هم قبول درگاه حق.


نوشته شده در یکشنبه 90/6/6ساعت 7:16 صبح توسط بانو نظرات ( ) |

برگشتن به این شهر بعد از یک سفر حتا کوتاه توی این ایام، و دیدن طبیعت ناب این جا و تغییرات زیادی که در همین مدت کوتاه چهره ی شهر رو کاملن عوض کرده، زمینه ی بسیار مناسبی ست برای تصادف ماشین ها به دلیل سرگرم بودن رانندگان اونها به حظّ از مناظر شیراز!!!

شیرازی ها و مهمان های گرامی! از حالا تا آخر اردی بهشت خیلی مراقب این موضوع باشید!چشمک

شکوفه های فروردینی

پ.ن1 : شبهه ی ایجاد شده در ذهن شما که بنده هنگام رانندگی تصادف کردم، کاملن غلط می باشد!پوزخند

پ.ن2 : حدود 15 روز دیگه یعنی اوایل اردی بهشت اوج زیبایی این جاست. عکس هاش طلبتون!


نوشته شده در چهارشنبه 90/1/10ساعت 4:13 عصر توسط بانو نظرات ( ) |

وبلاگ کوچولوی ما با عکس های جدید به روز شد. قابل توجه زینب سادات عزیز!

قدم رنجه بفرمایین: سومین عضو خانواده!

فعلن همین!


نوشته شده در پنج شنبه 89/12/5ساعت 8:28 صبح توسط بانو نظرات ( ) |

توی یه روز بارونی که از محل کار هم مرخصی گرفتیمؤدب، پسرک رو با هزار ترفند بعد از این که فکّت از یک ساعت لالایی خوندن به صدا افتاده خسته کننده خوابوندی و به امید این که حداقل به اندازه ی همون لالایی خوندن بخوابه، رفتی سراغ کارهای خونه. بعد از چند دقیقه صدایی شبیه یک ناله ی کوتاه از اتاق میاد؛ و تو چون دستت بنده تا میای خودتو برسونی صدا قطع شده و هیچ صدای دیگه ای هم نمیاد. دوباره مشغول کارهات می شی و بعد از حدود دو دقیقه یهو دلشوره به جونت می افته که نکنه ...ترسیدم . سریع خودتو می رسونی به اتاق. گوشه ی ملافه ای که واسه گرم تر شدن روی سرتاسر تخت پسر انداختی رو کنار می زنی و به آرومی نگاه می کنی که ببینی در چه وضعه. نمی بینیش! روی بالشش نیست. کمی اون طرف تر، باز هم نیست. فکر می کنی که چون اتاق رو واسه خوابیدنش در حد تیم ملی تاریک کردی چشمات درست نمی بینه! دوباره چشماتو به هم می زنی؛وااااای نه؛ هیچ چیزی نیست! نه سر، نه دست، نه پا! نگرانش می شی! ملافه رو بیشتر کنار می زنی؛ باز هم هیچی نیست! یهو توی گوشه ی تخت همون جایی که کنار تخت ایستادی احساس می کنی چیزی تکون خورد! توی اون تاریکی خوب که خیره می شی؛ یه جفت چشم سیاه کوچولو می بینی که از کناره ی تخت گرد شده و بهت زل زده.مؤدب و حالا وقتی از اون تو، می بینه داری نیگاش می کنی، یه لبخند ملیح هم تحویلت می ده. نگو که شازده از اول بیدار بوده و در حالی که حدود 40 سانت از بالشش رفته پایین تر، کله رو چسبونده به لبه ی تخت و داشته از این گوشه تو رو می دیده و... ! حالا تصور کنین حال اون لحظه ی بنده را !!!مشکوکمخیلی خنده‌دار

یکی شبیه همون حالت هاست!


نوشته شده در دوشنبه 89/11/11ساعت 9:27 صبح توسط بانو نظرات ( ) |

<      1   2   3   4   5   >>   >

Design By : Pichak