سفارش تبلیغ
صبا ویژن






















وقایع اتفاقیه!!!

سلام.

روزهای ماه مبارک داره با سرعت سپری می شه. شب های بی بدیل قدر که می گذره و تموم می شه، چه هنوز دستت خدای نکرده خالی باشه، چه این که احساس کنی عنایاتی بهت کردن؛ به خوبی بوی عید فطر رو می فهمی و یه جورایی حالت گرفته ست. به هر حال امیدوارم کمال استفاده را از این شب ها کرده باشین و اون طور که می خواستین به عبادات و راز و نیازتون رسیده باشین و بنده و امیرکبیر را از دعاهای خیرتون محروم نکرده باشین. ان شاءالله.
                                                            ***
این روزها در هفته ی دفاع مقدس هستیم. نمی دونم چقدر دقت کردین؟ اما معمولاً هر سال سر هر مناسبت، بحث سر یک موضوع خاص در اون زمینه باب می شه و امسال هم در این ایام همه جا حرف از اینه که نگیم جنگ و بگیم دفاع مقدس. هرچند با این موضوع کاملاً موافقم اما دیگه زیادی به این بحث دامنه داده شده و بعضی ها خیلی متّه به خشخاش گذاشتن.

و علی الارواح التی...

 اما چیزی که این روزها بیشتر نظر بنده رو جلب کرده اینه که در برنامه های تلویزیونی ای که به این مناسبت پخش می شه و به خصوص فیلم هایی که ساخته شده، سربازان عراقی انسان هایی کوته بین و کم فکر و مهم تر از همه ترسو نشان داده می شن. درسته که این صفات تا حد زیادی در مورد بعضی از اون ها صادقه، اما از اون سمت قضیه دقت نمی کنیم که اگر به راستی این طور بود که، این دفاع مقدس یا جنگ یا... با وجود سربازان شجاع و دلیر ایرانی نباید 8 سال ادامه پیدا می کرد. حواسمون باشه که درسته عراقی ها از نظر رشادت با بچه های غیور کشورمون قابل مقایسه نیستن و درسته که از سر ایمان و با هدفی مقدس به جنگ نیامده بودن؛ اما چون بغض شدیدی نسبت به ایرانی ها داشتن، طبق شنیده های بنده از بازماندگان اون روزها، اتفاقاً نهایت خشونت را به خرج می دادن و در این زمینه از هیچ چیزی دریغ نمی کردن. اما حالا این طور جلوه دادنِ اون ها، ناخودآگاه 8 سال رشادت و مقاومت کسانی را زیر سوال می بره که مردانه جان هاشون را در دفاع از خاک وطن عزیزشون بر سر دست گرفتن و روانه ی مسلخ شدن. گاهی به اشتباه و از سر اهمال و کم دقتی، به جای ترمیم ابرو، چشم قضیه رو کور می کنیم. کاش در  این روزها که منسوب به حضرت امیر-علیه السلام- هم هست به توصیه ی ایشان بهتر عمل کنیم و قبل از حرف زدن کمی بیاندیشیم. 


نوشته شده در پنج شنبه 87/7/4ساعت 12:56 صبح توسط بانو نظرات ( ) |

سلام.

دیروز خیلی اتفاقی توفیقی شد تا مدت نسبتا زیادی با بزرگواری هم صحبت بشم. از جاهای مختلف بحث شد و انصافاً صحبت های خوبی بود برای بنده و درس های زیادی گرفتم. در خلال حرف ها، صحبت رسید به تورم و گرانی های اخیر. به خصوص در این ایام ماه مبارک. خب در تحلیل و بررسی این مشکل هم حرف هایی زده شد؛ اما یک نکته ی جالب که  بنده هنوز نتونستم درکش کنم و خوب بفهممش، این بود که ایشون گفتن از وقتی نرخ گوشت و مرغ این قدر  بالا رفته، دیگه غذایی که گوشت و مرغ داشته باشه نخوردن!نه! اشتباه برداشت نکنین. ایشون یک پزشک متخصص هستن که حداقل درآمد ماهانه شون 3 تا 4 برابر یک کارمند هست. پس...؟؟؟
وقتی علت رو پرسیدم، گفتن: مگر من چه تفاوتی با اون کسانی دارم که نمی تونن این مایحتاج روزانه رو تهیه کنن؟؟ دوست دارم مثل اونها باشم. مگر من چه کار خارق العاده ای کردم؟ جز اینه که من درس خوندم و اونها  نتونستن. و جالب تر این که چون همسرشون به خاطر فرزندانشون نمی تونستن با این روش ایشون غذا آماده کنن، به خصوص افطاری و سحری را، ایشون با نون و پنیر و خیار و ... روزه می گیرن. حتی روز قبل دوستی براشون یک آش ساده می بره برای افطاری و باز ایشون چون می فهمن در اون آش هم گوشت وجود داره از خوردنش امتناع می کنن!!!
راستش بعد از حدود یک روز و نیم از شنیدن این حرف ها اصلا نمی تونم  درک کنم این روش و سلوک ایشون را. امشب سر افطاری داشتم فکر می کردم ما که حتی نمی تونیم این رفتار این بزرگوار را درک کنیم، پس چه روزه داری هستیم؟ آخه یکی از حکمت های روزه اینه که به یاد گرسنگی و تشنگی مستمندان و محتاجان بیفتیم. اما واقعاً این سفره های رنگین به ما این اجازه را می دن...؟؟؟!!!

چه روزه ای...!


نوشته شده در پنج شنبه 87/6/21ساعت 12:2 صبح توسط بانو نظرات ( ) |

سلام.

امروز مثل هر روز رفتم به محل کار و تا حدود ساعت 10 همه چیز به خیر و خوبی می گذشت که... :

روی نمابر اتاقمون ابلاغ انتقال مسؤول امور مالی اداره به یک مرکز دیگه رسید! خیلی عجیب و باور نکردنی بود. آخه در هر جا به جایی ای (البته این مورد رو اگر بگم عزل بهتره! آخه ایشون رو به سمت مسؤول امور مالی یک مرکز کوچک تر که از نظر تشکیلات سازمانی چند رده پایین تر از اداره ی ماست منصوب کردن.) حداقل با رییس اداره مشورت می شه که یا او راضیه؛ یا این که اگر تصمیم قطعی از بالا باشه، راضیش می کنن! به هر حال از قبل باخبره! اما این جا به جایی امروزِ این بنده خدا رو هیچ کس اطلاعی نداشت و همه متعجب شده بودن. حالا جریانات حاشیه ایش بمانَد. اما چیزی که از اون وقت فکرم رو مشغول کرده، اینه که چقدر بعضی از ما انسان ها ضعیفیم. وقتی میز بزرگتری بهمون دادن، میز کوچیکه رو فراموش می کنیم و منتظر میز بزرگتریم! حتی اگه مستحقش نباشیم.  
                      
                       کاش چیزی شبیه این گل از ما بر روی میزهامون بمونه...
نمی دونم چرا یادمون می ره که ما حتی عُمرمون هم محدوده و بالاخره دیر یا زود رفتنی هستیم؛ این سمت و منصب ها که دیگه جای خود داره. کاش کمی به خودمون بیایم. هیچ کس هیچ وقت تمام عمرش مسؤول نمونده؛ اما یک چیز همیشه از هرکسی که هرجایی اومده و رفته، باقی مونده و اون کارنامه ی عملشه و نام نیک و خدای نکرده بد. حالا که هیچ چیز جز همین پایدار نیست، بهتره هرجا که قرار می گیریم، اول متوجه ی همین باشیم. إن شاءالله.
(جمله ی روی عکس ر وبخونید!!!)


نوشته شده در دوشنبه 87/5/7ساعت 2:16 صبح توسط بانو نظرات ( ) |

سلام.

چند روز قبل یک کلاس با عنوان «زندگی شاد» برای همکاران سازمان ما برگزار شد. استاد این کلاس یک متخصص روان شناسی بود. حالا بمانَد که همین استاد، رئیس اداره ی بنده هم هستن و قرار بود این کلاس در محل اداره ی ما برگزار بشه؛ اما عوامل بیگانه (عده ای از کله گنده های سازمان) محل برگزاری را به محل کار خودشون منتقل کردن؛ اما خب بنده به هرحال سختی رفت و آمد به اونجا در گرما رو به جان خریدم تا بتونم از کلاس اون استاد بزرگوار استفاده کنم.
در طول کلاس نکات زیادی رو گفتن که واقعاً در رسیدن به موفقیت و شاد زیستن موثر بود. اما یکی از نکات جالبی که خیلی به دلم نشست این بود که می گفتن ریشه ی اغلب مشکلاتی که نمی گذاره ما احساس شادی و خوشبختی کنیم، در عدم ارتباط با اطرافیان به خصوص خانواده ست. اگر صله ی رحم رو که این قدر در دین هم توصیه شده، جدی بگیریم و بهش اهمیت بدیم، هم به جهت اون احساس خوبی که پیدا می کنیم روحیه مون شادتر می شه و هم در ارتباط با اطرافیان به خیلی از راه هایی که داریم اشتباه می ریم پی می بریم و هم این که پیشگیری می کنیم از خطاهای ناخواسته ی بعدی که تا حالا بهشون دقت نداشتیم.
وقتی خوب به این نکته فکر کردم دیدم انصافاً خیلی از مشکلاتمون ناخودآگاه از همین طریق حل می شه. یعنی بدون این که بدونیم با استفاده از شنیده هامون از دیگران و اتفاقاتی که اون ها به عنوان خاطره برامون نقل کردن، راه صحیح رو از غلط تشخیص دادیم و نگذاشتیم که بادهای وحشی قایق کوچیک زندگی مون رو غرق کنن.
خدا کنه جمع صمیمی خانواده هامون همیشه همین طور صمیمی باشه و مأمن خوبی برای درددل و گفت و گو.
خدا اون استاد بزرگوار رو هم سالم حفظ کنه، ان شاءالله.

***

پی نوشت:
- این روزها امیرکبیر بالاجبار عازم سفری 10 روزه شدن و ... . (بقیه ی قصه روضه است که دیگه گفتن نداره!)
دعامون کنین.


نوشته شده در جمعه 87/4/21ساعت 5:53 عصر توسط بانو نظرات ( ) |

سلام.

امشب، از اون شب هاییه که دلم گرفته اما نمی دونم چرا؟! شاید شرایط نگران کننده ی عزیزی... نمی دونم!
اومدم که این جا مطلبی بنویسم، اما دیدم چیزی نمی تونم بنویسم.
داشتم منصرف می شدم که لینکی از طرف یکی از ادلیست های یاهومسنجر رسید.
این تصویر زیبا و آرامش بخش و چه به موقع و مناسب!

 و مگر جز تو کسی هست که بتواند آرامم کند...؟؟؟

***

پی نوشت:
- یکی از عزیزانم مبارزه با بیماری ای رو آغاز کرده. ملتمس دعای خیرتون هستم برای شفاشون.


نوشته شده در یکشنبه 87/4/2ساعت 1:14 صبح توسط بانو نظرات ( ) |

سلام.

بعد از یک وقفه ی طولانی، که دلایلش زیاده و الان فرصتی نیست که بگم؛ سلام!

فقط یه مدت ذهنم درگیر حادثه ی انفجار حسینیه ی سیدالشهدا-علیه السلام- بود و حاشیه های اون و جریاناتی که همه کم و بیش در جریانند و می دونستم که اگه بخوام بنویسم فقط از اونها می نویسم. از شهدای تازه که دوباره حال و هوای شهادت رو تو این دیار زنده کردن. بی تعارف بگم که رابطه ام با شهدای جنگ خیلی رابطه ی تنگاتنگی نبوده و نیست و نمی تونستم خوب درکشون کنم متاسفانه. اما حالا... شهادت این شهیدان تازه... هیچی نگم بهتره. چون این ها رو هم نمی تونم درک کنم. جریاناتشون خیلی عجیب و غریبه. خیلی.

(می بینین؟ نمی تونم از اونها ننویسم!!!)

و علت اصلی بعد، خدمت گزاری ویژه به مردم خوب این دیاره که 10 روزیه توفیقش از صبح تا 7 بعداز ظهر نصیبم شده و خب فرصتم طبیعتاً خیلی کم شده. این خدمت ویژه (نپرسین چیه؟ چون گفتن نگیم!!!! ) متأسفانه موقتیه و نهایتاً آخر هفته ی دیگه تعطیل می شه.

به هر حال الان هم که تصمیم به نوشتن گرفتم از خوشحالی و شادی اعلام تایید خبر بمب گذاری در حسینیه است. دلم می خواد امروز شیرینی پخش کنم. به قول سید رهپویان: خون شهید راه خودش رو باز می کنه.

اما خون این شهدامون (یکی نیست بگه آخه تو چه جوری این شهدا رو  یا در واقع خودت رو به اون شهدا منتسب می کنی؟؟؟ تو کجا و اونها...؟؟؟؟!!!) نه تنها راه خودش رو باز کرد بلکه به استناد حرف های وزیر محترم کشور، از خرابکاری های دیگه ای که معلوم نبود اونها چقدر خسارت بار می بود، جلوگیری کرد. و الان فقط به فکر خانواده های اونها هستم. ما که نه عزیزیمون توی اون جریان بوده و نه خودمون در صحنه و نه حتی عضو کانونیم، این مدت خونین دل شدیم از این حرف و حدیث ها و داغ به دلمون شد. نمی دونم اونها چه کشیدن؟...

اما مبارک باشه. صبوری همه به خصوص سید رهپویان نتیجه داد. مبارک باشه ان شاءالله. اجر صبوری اونها که زینب وار صبر کردند با امام حسین-علیه السلام-. مبارک باشه! (دلم می خواد اینو تکرار کنم!!!)

صوت کامل سخنرانی وزیر کشور درباره ی بمب گذاری در جمع خانواده ی شهدا و جانبازان شیراز


نوشته شده در پنج شنبه 87/2/19ساعت 7:50 صبح توسط بانو نظرات ( ) |

سلام.

به قول بعضی ها، سال نوی کهنه تون مبارک!
اون قدر حرف و نکته و خاطره از ایام تعطیلات (البته برای بنده نیمه تعطیلات!) داشتم که وقتی به فکر نوشتنشون می افتادم، وحشت می کردم و از سر تنبلی و بی حالی -که از خصیصه های این فصل این شهره!!!- سراغ وبلاگ نمی اومدم. البته خب دلایل دیگه ای هم مزید علت شد و بهانه ای برای گول مالیدن(!!!) سر خودم! به هر حال بمانَد!
نوروزهای خانواده ی بزرگ ما معمولا قابل پیش بینی نیست. البته بالاخره هرکس برای خودش برنامه ای داره و ما هم برای خودمون خواب هایی دیده بودیم! اما چون از مدتی قبل عزیزی پیشنهاد سفر دسته جمعی (به همراه خاله ها و دایی ها) رو داده بودن، به اون هم فکر کرده بودیم و تقریبا مهیای سفر هم شده بودیم. الحمدلله سفر هم با تقریبا نصف+1 افرادی که دلمون می خواست با هم باشیم جور شد و به لطف امام رضا-علیه السلام- به زیارت ختم شد. الحمدلله.                              

 سایه ی مرغ سعادت به روی سرم کشیده...

اما تنها چیزی که همه رو بارها ناراحت کرد، جای خالی و مشهود بابای عزیز ما بود. هرچند می دونم او با شادی ما شاد و از غصه ی ما دلگیر می شه؛ مثل همیشه...
و اولین سال تحویل ما بدون بابا...
سرای خاکی مرد میدان مردم داری و ره پوی راه امام سالاری

به همین زودی روزی میاد که از ما هم جز یک سنگ و عکس چیزی نمونده... کاش اون روز ما رو هم به نیکی یاد کنند.

پس با هم باشیم؛ تا هستیم...


نوشته شده در سه شنبه 87/1/20ساعت 1:37 صبح توسط بانو نظرات ( ) |

سلام.
امروز دویستمین سالگرد تولد امیرکبیر از نوع حقیقیش بود!!!
همین موضوع دیشب باعث شد تا بنده و امیرکبیر مقداری مزاح کنیم و خستگی خرید (بخونید خیابون گردی! چون خیلی از چیزهایی که در لیست خریدمون (باز هم بخونید لیست سیاه) بود پیدا نکردیم!) فراموشمون بشه.
اما خُب بنده به فکر یه کار جالب بودم که متاسفانه به جهت شلوغی کارهای پایان سال در محل کارم نشد که اون فکر بکر رو اجرا کنم! منتظر خوندن اون ایده نباشید چون نگه داشتم برای مناسبت های بعد!
به هرحال حداقل کاری که به ذهنم رسید این بود که برای جناب امیرِکبیر پیامکی بفرستم. اول تصمیم گرفتم طنز باشه؛ اما بعد، از اون جایی که بنده همیشه و همه جا دنبال کار فرهنگی ام(!!!) تصمیمم عوض شد و پیامکی با این مضمون برای ایشون و تعدادی از نزدیکانی که این وبلاگ رو می بینن فرستادم:
« 200 سال پیش در چنین روزی امیرکبیر متولد شد. میلادش را به پاس مبارزات سرسختانه اش در برابر فرقه ای انحرافی پاس می داریم. چنین همتی نصیب ما باد!»
خُب، بعضی ها که زیاد به بنده لطف دارن هم جواب های جالبی فرستادن که بمانَد.
حرف اصلی رو در همون پیامک گفتم. همچنین می خواستم بگم که فراموش نکردیم! همین!

                                                            

راستی می بینید که قالب وبلاگمون به هم ریخته. اگر کسی راهی به ذهنش می رسه ممنون می شیم!!!


نوشته شده در دوشنبه 86/12/20ساعت 3:33 عصر توسط بانو نظرات ( ) |

سلام.

بنده دوباره دیروز امتحان داشتم. امتحانی که به خاطر برف دو هفته پیش به تعویق افتاده بود. هم زمان با این درس امتحان چند درس دیگه هم برگزار می شد. اما تعداد دانشجوهایی که قرار بود در یک زمان امتحان بدن خیلی زیاد بود. درس زبان عمومی در خیلی از مراکز دیگه ی دانشگاه که کمبود جا داشتن، دو روز قبل جداگانه برگزار شده بود. اما مرکز ما دو ساختمان داره؛ یکی قدیمی و دیگری جدید. ساختمان قدیمی که یک سالن بزرگ اجتماعات داره و ساختمان جدید هم دو سالن در دو طبقه و خب تعداد زیادی هم کلاس که برای برگزاری آزمون ها استفاده می شه. به هرحال تا به حال این همه دانشجو با هم امتحان نداده بودن.

مسوول آموزش مرکز ما بنده خدایی هستن که نهایتاً 35 ساله به نظر میان. از شماره های مرتب و پاسخ نامه های آماده و چینش دقیق صندلی ها و بچه ها –به طوری که دو نفری که قراره در یک آزمون شرکت کنن کنار هم نمی شینن- که بگذریم، ورود بچه ها به سالن ها- که دیروز بسیار دیدنی بود!!!-، کنترل تصادفی تعدادی از کارت ها و برگه های انتخاب واحد، تقسیم سوالات و... همه رو به تنهایی خود ایشون انجام می دن. مثلاً دیروز حدود 10 نمونه سوال مختلف باید بین دانشجوها تقسیم می شد. حتی گاهی از یک درس سه نمونه سوال برای سه رشته طرح می شه که تقسیمش به مراتب دقت بیشتری می طلبه. ایشون خودشون سوالات رو به تعداد به مراقبین تحویل می دادن با ذکر شماره ی دانشجوی اول و آخری که اون سوال رو باید دریافت می کرد. تعدادی رو هم در نهایت خودشون تقسیم می کردن. به همه ی این ها اضافه کنین تعیین محل استقرار بچه هایی که به دلایل مختلف شماره صندلی و پاسخ نامه براشون صادر نشده بود. ایشون حتی وقتی می دیدن کسی برگه ی پیش نویس نداره خودشون بهشون می رسوندن. دیروز اون قدر فعالیت کرده بودن که توی اون سرمایی که سوز وحشتناکی هم می آمد، دیدیم پالتوشون رو درآوردن! قبل از شروع هم همیشه تعداد سوالات هر درس و رشته با مدت زمان و تذکراتی که خیلی تکراریه و مطمئنم حتی در بقیه ی مراکز همین دانشگاه هم گفته نمی شه، توسط ایشون اعلام می شه. مرجع حل تمام مشکلات دانشجوها و مراقبین هم خودشون هستن. نکته ی جالب دیگه این که خیلی ها رو به اسم می شناسن. خود بنده شاید در تمام این مدت 3 یا 4 بار به جهت مسائل اداری مزاحمشون شدم؛ اما دیروز متوجه شدم که اسم بنده رو به خاطر دارن. قبل از شروع امتحان در همین فکرها بودم که وقتی اومدن برگه ی سوالات رو کنار صندلی بنده بذارن، آروم گفتن: «از نفس افتادم.» کلّی دلم به حالشون سوخت. اما با تمام این خستگی ها و دوندگی ها، آرامشی خاص به همراه لبخندی همیشه در چهره شون هست. خدا حفظشون کنه.

اما غرض از این همه تفصیل، اولاً ادای حق مطلب بود؛ و ثانیاً این که اگر همه ی ما در کارهایی که بهمون سپردن، همین قدر مثل ایشون دقیق باشیم و موظف به رعایت تمامی جوانب کار، نمی گم تمام مشکلات؛ اما قطعاً خیلی از مسائلی که هر روزه گریبان گیر همه مون هست، از بین می ره؛ ان شاءالله. این موضوع رو اول به خودم متذکر می شم.


نوشته شده در دوشنبه 86/11/8ساعت 11:0 عصر توسط بانو نظرات ( ) |

این روزها همه جا بوی عزاداری و محرمه؛ اما در محل کار بنده، دو روزیه که یه غم دیگه هم روی دل دوستان سنگینی می کنه.
دو روز پیش یه بچه ی 4.5 ساله ی معصوم که تنها فرزند یکی از همکارها بود تنها در عرض 3 روز تب و بیماری فوت کرد...!!!
«مانی» چند ماهی بود که تقریباً هر روز با ما یکی دو ساعتی زندگی می کرد. یادش به خیر! پشت کامپیوتر پدرش می نشست و یه بازی می کرد که پلنگ صورتی قهرمان جریانات بود و با این که ما توی یک اتاق دیگه بودیم، اما از همون جا گزارش می داد که الان چه اتفاقی داره می افته! هرکس رو که می دید بعد از سلام و احوالپرسی بالاخره سر صحبت رو با او باز می کرد و چقدر شیرین زبون... .
مانی
جالبه که پدرش جمله ای رو زده کنار میزش: « ...این جهان، جهان تغییر است نه تقدیر»؛ اما نمی دونم حالا با این تقدیر الهی چکار می کنه...؟؟؟
خدا به پدر و مادرش صبر زینبی-سلام الله علیها- بده، ان شاءالله.

 


نوشته شده در پنج شنبه 86/10/27ساعت 10:1 صبح توسط بانو نظرات ( ) |

<   <<   6   7      >

Design By : Pichak