سفارش تبلیغ
صبا ویژن






















وقایع اتفاقیه!!!

 

به نام دگرگون کننده ی فصل ها.

باز هم پاییز و اول مهر، با اون حال و هواش...

اون وقت ها که مدرسه باز می شد از یک طرف ناراحت و غمگین بودیم که تعطیلات و مسافرت های تابستونی تموم شده و از طرف دیگه، خوشحال بابت دیدن دوستان و هم کلاسی ها. بوی کیف و کفش نو و بهتر از اون بوی کتاب های نو که بوی خاصی داره و آدم رو به وجد می آورد. اول هم می نشستیم و یکی یکی عکس هاش رو تا آخر نگاه می کردیم. برچسب ها، چیزهایی که ناشرین یادشون رفته بود بزنن(!) و ما اون ها رو ضمیمه ی کتاب هامون می کردیم. وقتی با برادر کوچک ترم از در خونه بیرون می رفتیم، تا قسمتی از کوچه، یکی در میان از خانواده خداحافظی می کردیم و هرچه دورتر، بلندتر! فکر کنم همسایه ها دیگه همه می دونستن ما کی می ریم مدرسه!!!

به هرحال، گفتنی ها و خاطرات زیبای مدرسه زیاده اما مجال، اندک...

آغاز مهر، یعنی جان گرفتن دوباره ی شهر؛ یعنی جنب و جوش زیبای بچه های مدرسه ای برای آغاز یک سال جدید...

اما پایان کلام و جان کلام:

اون زمان که دانش آموز بودیم، در مراسم صبحگاهی دعای زیبای فرج را با هم زمزمه می کردیم؛ حالا هم که نسبت فامیلی مون با مدرسه عوض شده و جای دبیرها قرار گرفتیم، باز هم با بچه ها برای سلامتی و فرجش در آغاز کلاس ها همون دعا رو می خونیم.

مولا جان!

گرچه خسته ایم، ولی هستیم؛ می خوانیم و می خوانیم تا آن گاه که چهره ی دلربایت را بنمایانی...

 


نوشته شده در یکشنبه 86/7/1ساعت 11:39 عصر توسط امیرکبیر نظرات ( ) |


Design By : Pichak