سفارش تبلیغ
صبا ویژن






















وقایع اتفاقیه!!!

امروز قبل از ظهر وقتی داشتم شازده را از نظر روحی برای رفتن خودم به محل کار آماده می کردم؛ برای توجیه و این که ناراحت نباشد این طور گفتم: "ببین از صبح تا حالا که بابایی نبود و من پیش شما بودم؛ الان دیگه بابایی میاد پیش شما و من می رم اداره".

بعد وقتی آمدی و پسرک را تحویل گرفتی و عازم شدم؛ یک هو دلم عجیب برایت تنگ شد. به این روزهای خودم و تو فکر می کنم. این روزها که هر دومان به شدت مشغول و گرفتاریم و کمتر به هم دیگر توجه می کنیم. البته باز هم این تویی که بیشتر هوای مرا داری؛ اما انگار خیلی یک نواخت شده زندگی مان. تو بروی و من بیایم؛ من بروم و تو بیایی! به قول خودت تنها عضو ثابت خانه، شازده است! اما با همه ی این ها، بیشتر از هر زمانی عاشقت هستم امیرِ کبیرِ زندگی ام!

 جور دیگر باید دید!

چشم ها را باید شست؛ جور دیگر باید دید!

(به نظرم خیلی متناسب این عکس بود!)


نوشته شده در چهارشنبه 91/3/10ساعت 3:34 عصر توسط بانو نظرات ( ) |


Design By : Pichak