سفارش تبلیغ
صبا ویژن






















وقایع اتفاقیه!!!

سلام.

1- به نظر شما چرا می گن وبلاگ رو به روز کنید؟! در صورتی که ما و معمولاً غالب افراد، مطالبشون رو شب در وبلاگ می گذارن!!! پس چرا نمی گن به شب کنید؟!!! شاید می خوان بچه هایی مثل محمدحنیف(حالا محمد حنیف کیه؟ بماند!) شب نیان سراغ کامپیوتر چون صبح باید برن مدرسه.

2- بالاخره تیم پیروزی بُرد یا باخت؟! اگه بُرد اولاً چی رو بُرد؟! اجازه گرفته بود یا بی اجازه بُرد؟! اما اگه بُرد چرا سرمربی تنهایی افتاده به ایران گردی؟؟؟ 

3- انفجار حسینیه ی سیدالشهدا-علیه السلام- شیراز انفجار بمب بود یا زودپز منزل مامان امید،‏همسایه ی کانون؟!! اگر بمب بود چرامسوولین عزیزی که گفته بودن کپسول گاز ترکیده، نباید حداقل زحمت یک عذرخواهی کوچیک از کانون و اعضاش رو به خودشون می دادن؟! پس حالا که این اتفاق (عذرخواهی) نیفتاده، حتماً این افرادی که دستگیر شدن، یک همسایه ی دیگه ی کانون بوده که از قضا کپسول ساخت انگلیسش می ترکه!!

4- چرا مجلس هشتم که اومد، هفتم رفت؟! مگه 8 و 7 با هم مشکلی دارن؟؟ پس چطور امسال شده سال 87؟؟ شاید چون اول 8 اومده بعد 7. خب مجلس هم می شد همین طور باشه! اول هشتمی ها بعد هفتمی ها. شاید این عده ای که از مجلس هفتم موندن می خوان تعادل حفظ بشه!!

کسی چه می دونه؟!!

الله اعلم.


نوشته شده در چهارشنبه 87/3/8ساعت 1:48 صبح توسط امیرکبیر نظرات ( ) |

سلام.

بعد از یک وقفه ی طولانی، که دلایلش زیاده و الان فرصتی نیست که بگم؛ سلام!

فقط یه مدت ذهنم درگیر حادثه ی انفجار حسینیه ی سیدالشهدا-علیه السلام- بود و حاشیه های اون و جریاناتی که همه کم و بیش در جریانند و می دونستم که اگه بخوام بنویسم فقط از اونها می نویسم. از شهدای تازه که دوباره حال و هوای شهادت رو تو این دیار زنده کردن. بی تعارف بگم که رابطه ام با شهدای جنگ خیلی رابطه ی تنگاتنگی نبوده و نیست و نمی تونستم خوب درکشون کنم متاسفانه. اما حالا... شهادت این شهیدان تازه... هیچی نگم بهتره. چون این ها رو هم نمی تونم درک کنم. جریاناتشون خیلی عجیب و غریبه. خیلی.

(می بینین؟ نمی تونم از اونها ننویسم!!!)

و علت اصلی بعد، خدمت گزاری ویژه به مردم خوب این دیاره که 10 روزیه توفیقش از صبح تا 7 بعداز ظهر نصیبم شده و خب فرصتم طبیعتاً خیلی کم شده. این خدمت ویژه (نپرسین چیه؟ چون گفتن نگیم!!!! ) متأسفانه موقتیه و نهایتاً آخر هفته ی دیگه تعطیل می شه.

به هر حال الان هم که تصمیم به نوشتن گرفتم از خوشحالی و شادی اعلام تایید خبر بمب گذاری در حسینیه است. دلم می خواد امروز شیرینی پخش کنم. به قول سید رهپویان: خون شهید راه خودش رو باز می کنه.

اما خون این شهدامون (یکی نیست بگه آخه تو چه جوری این شهدا رو  یا در واقع خودت رو به اون شهدا منتسب می کنی؟؟؟ تو کجا و اونها...؟؟؟؟!!!) نه تنها راه خودش رو باز کرد بلکه به استناد حرف های وزیر محترم کشور، از خرابکاری های دیگه ای که معلوم نبود اونها چقدر خسارت بار می بود، جلوگیری کرد. و الان فقط به فکر خانواده های اونها هستم. ما که نه عزیزیمون توی اون جریان بوده و نه خودمون در صحنه و نه حتی عضو کانونیم، این مدت خونین دل شدیم از این حرف و حدیث ها و داغ به دلمون شد. نمی دونم اونها چه کشیدن؟...

اما مبارک باشه. صبوری همه به خصوص سید رهپویان نتیجه داد. مبارک باشه ان شاءالله. اجر صبوری اونها که زینب وار صبر کردند با امام حسین-علیه السلام-. مبارک باشه! (دلم می خواد اینو تکرار کنم!!!)

صوت کامل سخنرانی وزیر کشور درباره ی بمب گذاری در جمع خانواده ی شهدا و جانبازان شیراز


نوشته شده در پنج شنبه 87/2/19ساعت 7:50 صبح توسط بانو نظرات ( ) |

سلام.

به قول بعضی ها، سال نوی کهنه تون مبارک!
اون قدر حرف و نکته و خاطره از ایام تعطیلات (البته برای بنده نیمه تعطیلات!) داشتم که وقتی به فکر نوشتنشون می افتادم، وحشت می کردم و از سر تنبلی و بی حالی -که از خصیصه های این فصل این شهره!!!- سراغ وبلاگ نمی اومدم. البته خب دلایل دیگه ای هم مزید علت شد و بهانه ای برای گول مالیدن(!!!) سر خودم! به هر حال بمانَد!
نوروزهای خانواده ی بزرگ ما معمولا قابل پیش بینی نیست. البته بالاخره هرکس برای خودش برنامه ای داره و ما هم برای خودمون خواب هایی دیده بودیم! اما چون از مدتی قبل عزیزی پیشنهاد سفر دسته جمعی (به همراه خاله ها و دایی ها) رو داده بودن، به اون هم فکر کرده بودیم و تقریبا مهیای سفر هم شده بودیم. الحمدلله سفر هم با تقریبا نصف+1 افرادی که دلمون می خواست با هم باشیم جور شد و به لطف امام رضا-علیه السلام- به زیارت ختم شد. الحمدلله.                              

 سایه ی مرغ سعادت به روی سرم کشیده...

اما تنها چیزی که همه رو بارها ناراحت کرد، جای خالی و مشهود بابای عزیز ما بود. هرچند می دونم او با شادی ما شاد و از غصه ی ما دلگیر می شه؛ مثل همیشه...
و اولین سال تحویل ما بدون بابا...
سرای خاکی مرد میدان مردم داری و ره پوی راه امام سالاری

به همین زودی روزی میاد که از ما هم جز یک سنگ و عکس چیزی نمونده... کاش اون روز ما رو هم به نیکی یاد کنند.

پس با هم باشیم؛ تا هستیم...


نوشته شده در سه شنبه 87/1/20ساعت 1:37 صبح توسط بانو نظرات ( ) |


Design By : Pichak