وقایع اتفاقیه!!!
امروز قبل از ظهر وقتی داشتم شازده را از نظر روحی برای رفتن خودم به محل کار آماده می کردم؛ برای توجیه و این که ناراحت نباشد این طور گفتم: "ببین از صبح تا حالا که بابایی نبود و من پیش شما بودم؛ الان دیگه بابایی میاد پیش شما و من می رم اداره". بعد وقتی آمدی و پسرک را تحویل گرفتی و عازم شدم؛ یک هو دلم عجیب برایت تنگ شد. به این روزهای خودم و تو فکر می کنم. این روزها که هر دومان به شدت مشغول و گرفتاریم و کمتر به هم دیگر توجه می کنیم. البته باز هم این تویی که بیشتر هوای مرا داری؛ اما انگار خیلی یک نواخت شده زندگی مان. تو بروی و من بیایم؛ من بروم و تو بیایی! به قول خودت تنها عضو ثابت خانه، شازده است! اما با همه ی این ها، بیشتر از هر زمانی عاشقت هستم امیرِ کبیرِ زندگی ام! چشم ها را باید شست؛ جور دیگر باید دید! (به نظرم خیلی متناسب این عکس بود!)
Design By : Pichak |