سفارش تبلیغ
صبا ویژن






















وقایع اتفاقیه!!!

زیبای کوچکم!

این روزها عجیب مرا به یاد شش ماهه ی کربلا می اندازی. این روزها وقتی تو را می خوابانم، ناخودآگاه به یاد لالایی های علی اصغر می افتم. این روزها با هر گریه ی تو دلم پر می کشد به سمت کربلا و گریه های آن نازدانه. این روزها معصومیتت عجیب آتش می زند. این روزها بیشتر و بهتر قدر تو را می دانم آن گاه که روضه ی وداع رباب با دل بندش را می خوانند. این روزها بیشتر می بویمت؛ به جای رباب! بیشتر می بوسمت به یاد رباب! و بیشتر در آغوشت می کشم به یاد ... !

لا یوم کیومک یا اباعبدالله...

جمعه 19/9 /89 همایش شیرخوارگان حسینی بود و ما نیز دردانه مان را برده بودیم. بردیم که پیشکشش کنیم به مولای کربلا؛ شاید به بهانه ی او ما را نیز به نگاهی... .

یا باب الحوائج 


نوشته شده در سه شنبه 89/9/23ساعت 8:40 صبح توسط بانو نظرات ( ) |

مدت هاست که وبلاگی برای نوشتن خاطرات شازده افتتاح کردیم و قرار بر این بود که نویسندگان اون جا بابا، مامان و خود نی نی باشن. البته طبق معمول جناب امیرکبیر کمی کم لطفی می کنن و فرصتی برا نوشتن در این دو وبلاگ نمی ذارن و خلاصه این که اون جا هم تک نویسنده ای شده اما خب با دو اسم: مامانی و نی نی!

از همه ی بزرگوارانی که قدم رنجه می کنن و به وبلاگ های ما تشریف میارن، التماس دعای فراووووووون داریم به خصوص برای شازده پسر.

ضمنن قبل از رونمایی سرود ملی فراموش نشه؛ واسه خودتون پخش کنین! پوزخند

... و این هم وبلاگ سومین عضو خانواده ی ما دوست داشتن


نوشته شده در دوشنبه 89/9/15ساعت 12:39 عصر توسط بانو نظرات ( ) |

سلام بعد از 4 ماه!

خب فکر نمی کنم که کسی توقع داشت که بنده بتونم زودتر این جا رو به روز کنم. هرچند دلم می خواست هم این کار رو انجام بدم و هم سری به دوستان عزیز نتی بزنم که خب مجال نشد. الان هم شازده روی پام نشسته و زل زده به صفحه ی لپ تاپ و هر از گاهی هم به قصد دست یافتن بهش تلاش هایی می کنه!

راستش اون اوایل خیلی برام سخت بود بچه داری. با این که منزل مامان بودم و خواهرم هم تقریبن تمام مدت اون جا بود اما حس خوبی نداشتمو حسم نسبت به بچه نبود اما فکر می کردم از پس این کار سخت برنمیام. اما خدا کمک کرد و اون روزهای سخت گذشت و الان بنده و پسرم در کنار هم روزهای شاد و خوبی رو می گذرونیم.

توی این 4 ماهی که از سن مادریم می گذره، با عنایت خدا معرفتم خیلی بیشتر شده. خیلی وقت ها می شینم و به خلقت یک انسان فکر می کنم و به تکاملش که هر لحظه ی فرزندم با لحظه ی قبلش متفاوته. خدا رو شکر می کنم که بهم لیاقت درک این معرفت رو داد. تا مادر نباشی و لحظه به لحظه در  کنار فرزندت، بعیده که بتونی درکش کنی. از لحظه ی تولد که نوزاد  گرسنگی رو می فهمه و به طور غریزی به زیبایی شروع به خوردن می کنه بدون هیچ آموزشی تا بعد پاسخ به صداها و حرکات و خلاصه با هر عملی یک عکس العمل. حتا خندیدن؛ هیچ وقت فکر کردین یک نوزاد چطور تشخیص می ده که چه وقت باید بخنده؟؟؟

فقط می شه گفت: الله اکبر عما یصفون.


نوشته شده در پنج شنبه 89/9/11ساعت 10:28 صبح توسط بانو نظرات ( ) |

خدای بزرگ به ما منت گذاشت و یک پسر کوچولوی سالم بهمون عطا کرد. دعاش کنین که نوکر خوبی واسه امام زمانش بشه و پدر و مادرش رو هم دستگیر.

این هم هدیه ی زیبای خداوند به ما.

خیلی التماس دعا.


نوشته شده در شنبه 89/5/16ساعت 10:50 صبح توسط بانو نظرات ( ) |

امیرِ کبیرِ زندگی ام!

امسال دهمین سالیه که تولدت رو با هم به جشن می نشینیم و در کنار هم هستیم. شاید به راحتی می گم 10 سال؛ اما فقط خودت و من می دونیم که 10 سال یعنی یک عمر. اتفاقات زیادی توی این 10 سال افتاده که خب همه ش هم جالب نبوده؛ اما همیشه، نیمه ی پُر لیوان قشنگ تر از نیمه ی خالی اونه.

... و امسال زمانی تولدت رو جشن می گیریم که کمتر از 1 ماه دیگه، خانواده ی دو نفره مون به 3 نفر تبدیل می شه ان شاءالله.

و چه جالبه که دقیقن بعد از دهمین سال با هم یکی شدنمون، یه تحول بزرگ توی زندگی مون اتفاق می افته.

خدا رو شاکرم اول به خاطر داشتن تو که تمام وجودم هستی و بعد به خاطر تمام لطف هایی که در این 10 سال بهمون داشته.

دعا کن بتونم اون طور که می خوام باشم!

***

بعدن نوشت:

همه ی اون عزیزانی که فکر کردن ما 10 ساله ازدواج کردیم، کاملن اشتباه کردن. ما 8 سال از ازدواجمون می گذره ولی 10 سال از عقدمون. :-)


نوشته شده در جمعه 89/4/18ساعت 12:0 صبح توسط بانو نظرات ( ) |

چند روز قبل، تولد یکی از نزدیکان بود و بنده در فکر این بودم که چه هدیه ای بخرم. البته خب مشخصه که ما هم، مثل همه برای خرید، یه جاهایی محدویت مالی داریم. به هر حال به فکر همه چیز افتادم؛ از لباس و کیف و کفش تا وسایل تزیینی منزل. اما خب به خاطر شرایط خاصم که نمی تونستم خیلی خیابون گردی کنم، همین طور مونده بودم که چی بخرم.

جناب امیرکبیر هم معمولن در مورد خریدهای بنده برای خانم ها، نظری نمی دن و می گن در تخصص خودته! اما خب این دفعه بس که فکر کرده بودم و به نتیجه ای نرسیده بودم، با ایشون در میون گذاشتم و معایب و مشکلات مربوط به خرید هر کدوم رو تشریح کردم. جناب امیرکبیر گفتن: خب چرا کتاب نمی خری؟

با این حرف ایشون اول یه نگاه معنی دار انداختم ولی بعد کلی به فکر فرو رفتم که واقعن چرا کتاب این قدر برامون جایگاه خودش رو از دست داده؟ تازه خیر سرمون، ما خانواده ی اهل کتابیم مثلن و توی خونه ی هر کدوممون کتابخونه های تقریبن عریض و طویلی هست. اما اون قدر گرفتار زرق و برق ها شدیم که ... . حتا اون قدر که مدتی قبل که برای دیدن بزرگواری که از کربلا اومده بود، رفتیم و کتاب نفس المهموم رو براشون بردیم، احساس کردم که اگه یه دسته گل می گرفتیم شاید بهتر بود!!!

کاش مراقب باشیم این قدر زرق و برق هایی که اطرافمون رو پُر کرده، ما رو از فرهنگ مطالعه و علاقه به کتاب دور نکنه و چیزهایی که ارزش حقیقی دارن، هم چنان با ارزش در نظرمون جلوه کنن. ان شاءالله.


نوشته شده در چهارشنبه 89/4/16ساعت 10:22 صبح توسط بانو نظرات ( ) |

سلام.

مدتی بود که می خواستم از حال و هوای بی نظیر شهری که در اون ساکنیم در این ایام بگم اما فرصت نشده تا حالا. تعدادی عکس رو هم مدت زیادیه آپلود کردم اما... .

به هر حال این عکس های اردی بهشت ماه بی نظیر و دیدنی این شهره. هرچند به علت دیال آپ بودن، نشد که تعداد بیشتری عکس بذارم.

فقط جای همه خالی بود در این ایام. به خصوص امسال که رحمت های خداوندی هم خیلی خوب در این ماه، نثارمون شد و شهر رو از همیشه زیباتر کرد.

 یک روز اردی بهشتی
 اردی بهشت...
این دو تصویر مربوط به یک صبح زیبای اردی بهشتی در محل کار بنده است که 3 درخت توت، این گونه خودنمایی کرده اند! توت های سفید و قرمز.
 ...
این هم تصویری از آسمان زیبای اردی بهشتی از سقف یکی از اتاق های کاخ اردشیر بابکان در نزدیکی شیراز.
 گل های رز
 این هم بوته ای از گل های رز که در اردی بهشت سرشار از گل می شوند و در سرتاسر شهر خودنمایی می کنند.
 گونه ی دیگری از رزهای زیبا
این هم یک مدل دیگه از رزهای زیبای این فصل. به نظرم میاد که حالت مخمل گونه ی گلبرگ ها به خوبی مشخصه.
 درخت زیبا
این هم یک درخت با گل های جالب که بین ما به گل "شیشه شور" مشهور شده!!

بنده که فکر می کنم اگه در هر شهر دیگه زندگی می کردم، حتمن هر سال اردی بهشت ماه به شیراز سفر می کردم.

از دست ندین. حداقل یک بار اردی بهشت این جا رو تجربه کنین.


نوشته شده در سه شنبه 89/3/18ساعت 11:29 صبح توسط بانو نظرات ( ) |

نمی دونم برای شما هم اتفاق افتاده که خیلی وقت ها اوضاع اون طوری که فکر می کردین و انتظار داشتین پیش نرفته و کاملن برعکس شده و شما حکمتشو نفهمیدین و ناراحت هم شدین و یه وقتایی هم خدای نکرده ناشکری نفهمیده و ناخواسته...

حدود یک سال پیش کارشناس کامپیوتر اداره ی ما مرخصی بدون حقوق برای 2 سال گرفت و طبق قوانین یک نفر دیگه رو به صورت قرارداد موقت به جای اون به کار گرفتن. خب نفس این مدل قراردادها تا بازگشت به کار اون شخصیه که در مرخصی هست؛ اما از قضا این همکار جدید بسیار فعال و از نظر علمی خیلی باسواد بود و سیستم های اداره ی ما رو به کل تغییر داد و ... .

همه ی اوضاع بر وفق مراد بود تا این که همکار سابق یک مرتبه تصمیمش عوض شد و قبل از 1 سال برگشتن. اما چون اون همکار جدید، بسیار کاری بود و همه بیش از حد ازش راضی بودن، در تلاش بودن که بتونن ایشون رو به نحوی در سازمان نگه دارن. به هر حال خرد جمعی به این قرار گرفت که با تبدیل مدل قرارداد این بنده خدا ایشون در شغلی با رده ی پایین تر فعلن در سازمان مشغول بشن. خب چون هم مدل قرارداد و هم رده ی شغلی تغییر کرده بود حقوق این بنده خدا حدود 100 هزار تومن کم می شد و بالاجبار باید در یک رده ی پایین تر و غیرتخصصی ش مشغول می شد، خیلی ناراحت بود. هرچند راضی...

اما امروز یک دستورالعمل مبنی بر این احتمال که قراره همکارانی رو که با این مدل قرارداد اخیر در سازمان مشغولن، به زودی تبدیل به نیمه رسمی کنن، بهمون رسید. خیلی جالب بود که اگر این اتفاقات نمی افتاد و قرارداد این همکارمون به مدل جدید عوض نمی شد، حالا شامل این دستورالعمل نمی شد.

برای همه مون از این مدل اتفاقات زیاد افتاده، و شاید گاهی به ناشکری هم افتادیم اما بعدها حکمتش رو فهمیدیم؛ زود یا دیر. گرچه ممکنه گاهی هم حکمتش رو بالاخره نفهمیم؛ و قرار هم نبوده که ما حتمن همه رو بفهمیم.

و چه خوب گفته که:

رشته ای بر گردنم افکنده دوست                 می کشد هر جا که خاطرخواه اوست


نوشته شده در جمعه 89/2/3ساعت 12:16 صبح توسط بانو نظرات ( ) |

من باب خنده!

اوباما!

پزشکان مخصوصت را تغییر بده که بس ناپخته اند!

این را می توان از حرف ها و هذیان های این چند روزه ات دانست.
پیداست که دوباره بیماری مزمن ات که معمولن تو را به تب بالای 40 درجه می کشاند، دوباره عود کرده و اطبای اطرافت یا بی خبرند و یا از معالجه ی آن عاجز.
و البته این را دیگر همه ی دنیا دانسته اند و ما در عجبیم که چگونه اطبای عزیز کاخ سفید این مرض را هنوز علاج ننموده اند.
به تو حق می دهیم که با این مرض مزمن، هر از گاهی در حالت عود، جملاتی شبیه جملات این روزهایت بگویی. بر دیوانه حرجی نیست. ما به همین حساب می نهیم و به یقین دیگران نیز! همه دیگر از جنونت آگاهند و در این میان تنها کاریکاتوریست ها قلم به دست منتظر نطقی از سوی تو هستند تا سوژه ی جدیدشان بشود. بد نیست! لااقل این قشر عزیز به مدد جنون تو و عود بیماری ات، هیچ وقت بدون سوژه نمی مانند.

راستی در ایران، پس از این سخنان تو، که نشان دهنده ی اوج بیماری ات بود؛ به دعوت دوستان وبلاگی، نهضت کمک به تو راه افتاده. همه در پی یافتن و روشن کردن ابعاد مختلف بیماری مزمن تو هستند که به پزشکان کاخ سفید در تشخیص کمک کنند تا دیگر نسخه های تکراری به دست تو ندهند که افاقه نخواهد نمود. اما پیشنهادم این است که برای خود طبیب دیگری اختیار کنی که حداقل یک قلم از داروهایش با گذشته متفاوت باشد! تا دیگر این همه آدم را نگران حال خودت نکنی.

خب دیگر برو بخواب! وقت خوابت رسیده!

***

پی نوشت:

- با این که اصلن فرصت نداشتم اما وقتی در وبلاگ دوست گرامی از نهضت وبلاگی مطلع شدم، تصمیم به نوشتن گرفتم. و البته در حد بضاعتمان و نه در حد عصبانیتمان!

- کاریکاتورهای وبلاگ همان دوست عزیز هم دیدنی ست. از دست ندهید.


نوشته شده در یکشنبه 89/1/22ساعت 9:21 عصر توسط بانو نظرات ( ) |

سلام.

مدتیه که دوستان عزیزی از این وبلاگ بازدید می کنن و با نظراتشون هم دلگرمی و انرژی بیشتری می دن و هم ما رو شرمنده ی خودشون می کنن. به هر حال به دوستان مجازی ما اضافه شدند و حقی به گردن ما افزوده شده. امیدوارم بتونم از عهده ی این حق بربیام و مدیون این دوستان نادیده چشم نشم.

اما خب اضافه شدن چند بازدید کننده ی جدید به این وبلاگ، توقعاتی رو هم از اون طرف ایجاد می کنه. مثل این که بنده هم به رسم ادب و هم به رسم دوستی باید از وبلاگ های این عزیزان بازدید کنم و برای اطلاع اون ها از خوندن مطالب خوبشون کامنتی هم بذارم. یا مثلن این که این بزرگواران از سر لطف، تذکر می دن که خب یه چیزی بنویس دیگه!

به همین علت لازم دیدم نکاتی رو بگم که خدای ناکرده کسی از بنده دلگیر نشه.

اول این که این وبلاگ، از روز تاسیس، دو نفره بوده و قرار بنده و جناب امیرکبیر بر این بود که یکی در میان، این جا رو به روز کنیم. دلمون می خواست حداقل ماهی دو بار به روز بشیم. کار سختی هم نبود. اوایل هم بد نبود و آمارمون بالاتر از 2 پست در هر ماه بود؛ اما کم کم جناب امیر مشغله هاشون زیاد شد و فرصتی برای نوشتن نداشتن. بالطبع، بنده هم که از اول با شور و شوق داشتن یک وبلاگ دو نفره شروع کرده بودم، دل و دماغی برام نموند و کمی بی انگیزه شدم و اگر نبود که از نیمه رها کردن کاری به شدت بیزارم، این جا رو رها می کردم. اما خب چون شروع کرده بودیم، نمی شد ادامه نداد و همینه که حالا  تعداد نوشته های بنده بیش از 3 برابر نوشته های جناب امیرکبیره.

دوم این که بنده به جهت شاغل بودنم ترجیح می دم زمانی رو که به خونه میام، همراه همسرم باشم. این خصوصیت البته بحمدلله در هر دوی ما هست و کمتر پیش میاد که برای ساعات با هم بودنمون، برنامه ی جداگانه ای داشته باشیم. به همین علت ساعات منزل هم به کارهایی می گذره که هر دومون با هم باشیم. بنابراین ساعاتی که بنده می تونم در کل به نت اختصاص بدم، خیلی محدوده و دلیل مهم دیگه ی بنده برای دیر به روز کردن و یا ننوشتن کامنت در وبلاگ عزیزان، همینه.

به هر حال از آشنایی با دوستان جدید و مذهبی ام خیلی خوشحالم و امیدوارم این دوستی فعلن در نت و ان شاءالله در آینده ی نزدیک در فضای حقیقی تداوم داشته باشه تا بتونم از نظرات ارزشمند این بزرگواران استفاده کنم.

همین!

***

پی نوشت:‏

- به فرزندانی که از تاریخ ... تا ... به دنیا بیان و اسمشون خاطره باشه، هدیه می دن!!!! به نظر شما دردناک نیست؟ به کجا چنین شتابان...؟؟؟


نوشته شده در دوشنبه 89/1/16ساعت 5:51 عصر توسط بانو نظرات ( ) |

<      1   2   3   4   5   >>   >

Design By : Pichak