سفارش تبلیغ
صبا ویژن






















وقایع اتفاقیه!!!

سلام دوباره بعد از مدت ها.

مدتی بود که بنده دوباره کمی بد حال بودم و امتحانات و مسافرت و... باعث شد که حداقل دلایلی برای به روز نکردن این جا داشته باشم!!!

از جریاناتی که باعث شد که بنده از 18 واحدی که این ترم مثل بچه مثبت ها  گرفته بودم تنها تونستم 9 واحد رو شرکت کنم و اون هم به معنای واقعی کلمه فقط با درس خوندن شب امتحان، بگذریم که مثنوی و هفتاد من کاغذ می شه!

قبل از شروع عرض کنم که از ترم قبل مسوول آموزش دانشگاهمون که شرح حالش رو در این جا گفتم، به جهت همون فعال بودنشون به واحد مرکز منتقل شدن و متاسفانه دانشگاه ما از وجود ایشون محروم شد. بعد از رفتن ایشون یکی از کارشناسان رشته ها رو به جای ایشون منصوب کردن که اصلن قابل مقایسه با اون بنده خدا نیست از همه لحاظ. به هر حال جو دانشگاه خیلی متفاوت شده. خدا عاقبتمون رو به خیر کنه.

از اون جایی که رشته ی بنده مدیریت بازرگانیه، یکی از درس های جالب و پرطمطراقمون «حسابرسی» هستش. چند روز قبل که برای امتحان همین درس رفته بودم، چون از قبل اعلام شده بود که آزمون درس تستیه، بنده هم دقیقن فقط شب امتحان حدود یک سوم از کل کتاب رو مطالعه کرده بودم و با اطمینان و اعتماد به نفس رفتم سر جلسه. طبق معمول 5 دقیقه مونده به شروع امتحان به دانشگاه رسیدم و باز طبق معمول باید توی سرما پشت در می موندیم تا حضرات سوال ها رو توزیع کنن و بقیه که داخل بودن شروع کنن و بعد ما بیچاره ها داخل شیم! به هر حال حدودن 5 دقیقه از شروع آزمون که گذشت اذن دخول(!!) دادن و بعضی از ما به سرعت و بعضی دیگه با آسودگی تمام وارد شدیم و صندلی مون رو پیدا کردیم و بقیه ی ماجرا.

اما لحظه ای که بنده چشمم به سوالات و برگه ها افتاد جا خوردم. دقیقن 5 صفحه ی « آ 4 » سوال نوشته شده بود. همون لحظه ی اول حدس زدم که احتمالن امتحان تستی-تشریحیه. بعد که مدت زمان 80 دقیقه رو برای پاسخ گویی دیدم و یک برگه ی سفید رو هم علاوه بر پاسخ نامه، مطمئن شدم و توی دلم کلی به روح عُمَر لعنت فرستادم که چرا با این که قرار بر تستی بوده، تستی-تشریحی سوال دادن. بعد از نشستن روی صندلی و کمی زیر و رو کردن برگه ها، متوجه شدم که نخیر، تمام سوالات تستیه اما خب خیلی طولانی. بعد به برگه ی سفید دقت کردم و دیدم روش نوشته «پیش نویس» !! خیلی تعجب کردم چون درس حسابرسی هیچ نوع عدد و رقم و جمع و تفریقی نداره. یک لحظه شک کردم که شاید اون بخش هایی که بنده درست مطالعه نکردم فرمولی داشته؛ اما با نگاه دوباره به سوال ها فهمیدم که حتا هیچ عددی در سوالات وجود نداره. کلی توی دلم به دانشگاه خندیدم که بر اساس اسم درس برگه ی پیش نویس دادن! چند دقیقه ای که گذشت و بنده مشغول جواب دادن به سوالات بودم، کارشناس رشته ی ما تشریف آوردن. لطفن به کلمه ی «کارشناس» خوب دقت کنین و با تشدید تلفظ بفرمایین!! ایستادن توی سالن و با صدای بلند گفتن: برای درس حسابرسی رشته ی مدیریت استفاده از ماشین حساب مجاز نیست!!!!!!!!!!

... و من نمی دونستم که از این حرف ناشیانه ی جناب کارشناس بخندم یا به حال خودمون گریه کنم.

چه خوبه که وقتی حتا مسوولیتی رو که لیاقتشو نداریم، بهمون دادن، دست کم حداقل های اون کار رو یاد بگیریم. حالا تضییع حقوق مردم به کنار، باعث آبروریزی واسه خودمون نشیم!


نوشته شده در یکشنبه 88/11/4ساعت 1:21 عصر توسط بانو نظرات ( ) |

سلام.

تقریبن یک ماهه که بعد از سفر و بیماری بنده و بهبودی، به علت ...(بخونید نامردی) صاحب خونه ی سابق، به عمارتی جدید اسباب کشی کردیم. گرچه بنده به جهت کاری که صاحب خونه کرده بود و این که مدت زیادی مجبور شدیم به دنبال جای مناسبی بگردیم که با شرایطمون جور باشه، خیلی عصبی بودم، اما جناب امیر، بسیار متواضعانه اون بنده خدا رو بخشیده و با خیال راحت و در کمال آرامش، کار رو دنبال می کردن؛ و اتفاقن گاهی همین آرامش ایشون آتش خشم بنده رو بیشتر می افروخت!!

به هرحال عمارتی که خدا کمک کرد و پیدا کردیم، به علت نوساز بودن، هنوز کامل نبود و کمبودهایی داشت مثل کابینت، شیرآلات، رنگ و ... . از درگیری هایی که به علت بدقولی کابینت ساز داشتیم، بگذریم، خیلی دردسر کشیدیم تا اون جا زودتر آماده بشه و ما چتر مهمانی بخور و بخواب در منزل مامان رو جمع کنیم! هرچند ناگفته نماند که بنده به علت بیماری توان کارهای منزل رو نداشتم و حتا اگه منزلمون آماده هم بود، باز هم مجبور بودیم بر سر مامان بیچاره آوار بشیم!

القصه! بعد از کمی سر و سامان گرفتن عمارتمون، در همین 2 هفته ‏چند مهمونی دادیم و اتفاقن در همه ی اون ها، مهمون هامون بچه های کوچولو داشتن و نمی دونم چرا فضا و وسایل ما قابل توجه همه ی بچه کوچولوهاست. به طوری که آروم ترین اون ها هم در منزل ما آروم نیستن و برق چشم هاشون وقتی به وسایل دست رسی پیدا می کنن، به خوبی مشهوده. خلاصه بعد از هر مهمونی ای ما می مونیم و یک عمارت طوفان زده! البته زحمات پدر و مخصوصن مادران این کوچولوها در کنترل و بعد جمع و جور کردن منزل بیش از حد قابل تحسینه؛ اما ما چون می دونیم که خاصیت تزیینات منزل ما اینه، دیگه کمی برامون عادی شده و با روی باز پذیرای این مهمون های کوچولو و پدر و مادران عزیزشون هستیم و مدام در پاسخ حرص خوردن های اون ها، بهشون یادآوری می کنیم که ما زیاد دیدیم و طبیعیه برامون و ناراحت نمی شیم.

به هر حال با این سرعت وحشتناکی که این ایام در حال سپری شدن هستن،‏باید همین لحظه های با هم بودن رو قدر بدونیم و اگر هم سختی ای داره به جون بخریم.


نوشته شده در سه شنبه 88/9/3ساعت 12:34 عصر توسط بانو نظرات ( ) |

سلام.

اول از همه ی دوستانی که نگران ما شدن ممنونم و عذرخواهی می کنم که بابت ناراحتی شون شدم.

دوم این که این روزها روزهای خوب و امیدوارکننده ای هست. این روز و شب های عزیز و بی بازگشت دعامون کنین ناامید نشیم.

ببخشید باز هم بیش از این نمی تونم نوضیح بدم. انشاءالله کمی جلوتر بریم می شه حرف های ناگفته ی الان رو گفت.

سوم این که این روزها بنده و جناب امیرکبیر در سفری اجباری(!!!) هستیم. تا حالا توی ماه مبارک سفر طولانی نرفته بودیم، که امسال مجبور شدیم. هرچند هم به جهت اجبار و هم به جهت ماه مبارک، سفرمون حال و هوای مسافرت های قبل رو نداشت، اما بحمدلله خیر و برکاتی برامون داشت که اجبار سفرمون رو تحت الشعاع خودش قرار داد. دیدن و مصاحبت چند روزه با عزیزانمون که مدت ها بود توفیق زیارتشونو نداشتیم. هرچند حسابی در این ایام مزاحمشون شدیم اما از برکت در کنار این خانواده ی دوست داشتنی بودن خوش حال و شاکریم. توفیق دیگه هم شرکت در نمایشگاه قرآن بود البته به همراه همون عزیزان.

چند تا عکس زیبا هم از کارهای هنری نمایشگاه گرفته بودم که بلوتوث این سیستم راه نیفتاد و نشد بذارم این جا.

دعامون کنین.

پی نوشت:

- شب قدر است؛ بیا قدر بدانیم کمی...


نوشته شده در پنج شنبه 88/6/19ساعت 3:38 عصر توسط بانو نظرات ( ) |

سلام.

مدتی سفر بودیم و توفیق نوشتن در این جا نشده بود. در طول سفر چند عکس رو مختص این وبلاگ گرفتم با کلی مطلب که می خواستم بنویسم.

اما شرایط خاصی پیش اومده که فعلن ناگفتنیه!

اگر خدا خواست و برطرف شد که... اما اگر نه، این وبلاگ تعطیل می شه.

به هر حال فعلن یک شعر که در سفر در منزل دوستی توجهم رو جلب کرد به عنوان سوغاتی بخونین که خودش یک دنیا حرفه:

 

افسوس که آن چه بُرده ام باختنی ست / بشنـاخته ها تمـــــام نشناختنـی ست

برداشتـه ام هـر آن چــه بـایـد بگـذاشـت / بگذاشته ام هر آن چه برداشتنی ست

***

دعایم کنید؛ زیاد.


نوشته شده در شنبه 88/5/3ساعت 1:38 صبح توسط بانو نظرات ( ) |

این روزها تلویزیون را که روشن می کنی، از تمامی شبکه ها با صحنه هایی مواجه می شوی که اگر کمی، تنها کمی وطنت را دوست داشته باشی، اشک هایت ناخواسته جاری می شود. اگر سری به بی.بی.سی و سی.ان.ان هم بزنی که دیگر...! وقتی دشمنان قسم خورده ی اسلام و ایران را می بینی که حالا دایه ی مهربان تر از مادر شده و 24 ساعته در مورد انتخابات و اوضاع نابسامان این روزها برنامه پخش می کنند و بیانیه صادر، دلت به درد می آید. هزاران کاش و اگر به ذهنت سرازیر می شود. اما چه سود؟؟

بدون توجه به نتایج انتخابات آن چه در این میان قربانی شده، تنها وطن من و شماست که خون هزاران گل به پایش ریخته شده. و حال آیا به جاست که با بی خردی عده ای و یا ساده دیدن موضوعی امنیتمان متزلزل شود؟ آیا این چند روزه حتا برای انجام امور ضروری مان با آرامش از خانه هامان بیرون رفته ایم؟ آیا مدام از عزیزانمان خبر نمی گیریم؟ آیا نگران جان خود و اطرافیانمان نیستیم؟؟ حالا کجایند هر 4 نامزدی که حامیانشان آنان را امیرکبیر زمان می خواندند؟ به راستی آیا باید تنها نظاره گر باشیم؟ پاسخ خون بی گناهانی که این روزها کشته شده اند، بر عهده ی کیست؟ همگی مقصریم! همه مان...!

 خدایا! آیا این جا همان وطن من است؟؟؟

دلم برای وطنم می سوزد!


نوشته شده در سه شنبه 88/3/26ساعت 9:47 عصر توسط بانو نظرات ( ) |

بعد از مدت ها سلام!

امشب به استقبال حاجی ای رفته بودیم.
طبق معمول بازگشت حجاج، در شلوغی های فرودگاه مدت زیادی منتظر شدیم؛ و انتظار هم که همیشه و از هر نوعش، سخت!

اما این بار در هیاهوی ورود حجاج، حسابی هوایی شدم. به یاد پست های حج سید بزرگوار حاج آقا واحدی افتادم که چه ساده و زیبا با حال و هوایی از همین جنس نگاشته شده و دل ها را می برد به همین وادی... .

کی باشد که ما نیز...

چون حاجیه خانمِ ما به اجبار، به تنهایی و بدون همسر به همراه کاروان طلاب راهی شده بود، در تمام مدتی که به همراه دیگران از جمله همسر ایشون منتظر بودیم، در این فکر بودم که هرچند تشنه ی این سفرم، اما به هیچ وجه حاضر نیستم بدون امیرکبیر عزیز به اون دیار برم.

نمی دونم این نگاه و این حرف خوبه یا بد؟!؟ اما به هر حال، بنده این سفر رو فقط با او می خوام و دعا می کنم که در همین صورت این موهبت نصیبمون بشه. ان شاءالله.

***

پی نوشت:
- خیلی سخته که آدم کوهی از حرف توی دلش باشه اما نتونه بیان کنه. الان حال من همون جوریه!
- دعایمان کنید که امیرکبیر و بانو را پیش آمدی حادث گشته که جز دعای مقربان راهی ندارد.
- نیت کرده ایم که عازم حج فقرا شویم و به پابوس امام الرئوف مشرف شویم. دعا کنید بطلبند.


نوشته شده در جمعه 88/1/28ساعت 12:10 صبح توسط بانو نظرات ( ) |

سلام.

امشب مراسم خواستگاری و معرفی یکی از نزدیکان بنده بود و خدا رو شکر به خیر و خوبی برگزار شد. امیدوارم که این زوج در کنار هم و زیر سایه ی حضرتش بتونن خدمتگزاران بهتری به ایشون باشن. ان شاءالله.

حال و هوای امشب و بودن بنده در کنار هم بازی همیشگیم از کودکی تا حالا، یه جورایی من رو برد به خاطرات سال های نوجوانی. الحمدلله با وجود خانواده ی خوب و به خصوص نعمت پدر و مادر بسیار فهیمی که خدا بهم عنایت کرده بود، الان هم که به گذشته نگاه می کنم، اصلن مثل خیلی از افراد آه نمی کشم و حسرت نمی خورم که چرا اون وقت ها که فلان کار رو می شد انجام بدم، انجام ندادم؛ چون هر چیزی رو که به نوعی علاقه مند بودم، تا حدودی یا گاهی هم کاملن تجربه کردم و بعد، از اون بین چیزهایی رو انتخاب کردم که حالا دارم و یا مشغولم.
...اما حالا دلتنگ اون سال ها شدم. تنها چیزی که در مرور خاطرات گذشته همیشه آزارم می ده، اون روح ساده و بی آلایش اون دورانه که متاسفانه حالا دیگه نیست. هیچ وقت حسرت فرصت های از دست رفته رو نمی خورم؛ چون معتقدم که از همه ی فرصت هام استفاده کردم؛ اما همیشه حسرت اون روح و روحیه و حال و هوایی رو می خورم که به خیلی از روزمرگی ها و عادات نه چندان جالب آلوده نشده بود و صاف بود و زلال؛ و فکر نمی کنم با این همه مشغولیاتی که حالا خواسته و ناخواسته درگیر اون شدم، دیگه هیچ وقت بتونم اون روح رو برگردونم... .

چه جنب و جوش همراه با آرامشی...

رفتم سراغ شعرهای مرحوم فریدون مشیری که خاطرات زیادی از تک تکش دارم و این یکی از زیباترین های اون هاست:

خدمت و محبت،
این دو لذت شریف را
آفریدگار مهر،
گوهر نهاد آدمی شناخته ست.
*
رهروی شنید و گفت:‏
کار عاشقان پاکباخته ست!
گفتم: ای رفیق راه،
یک نگاه مهربان که از تو ساخته ست!


نوشته شده در پنج شنبه 87/11/10ساعت 11:25 عصر توسط بانو نظرات ( ) |

سلام.

مدت ها بود که فرصت نوشتن نداشتم؛ گاهی هم فرصتش بود اما حوصله اش نه!

به هر حال...

این ایام دوباره همه جا سیاه پوشه و از هر کوچه و خیابونی، صدای روضه و مرثیه خونی بلند.

امشب و فردا متعلق به دستگیر بی دست کربلاست؛ باب الحوائج حضرت عباس-علیه السلام-.

کوچک تر که بودم، حدود دوره ی راهنمایی و دبیرستان، علاقه ی خیلی عجیبی به حضرت عباس- علیه السلام- داشتم. تاسوعا برام غیرقابل تحمل بود؛ چون در تمامی مراسمش بیشتر روضه ی حضرت عباس رو می خوندن و من، تاب شنیدن نداشتم. امکان نداشت که «یا کاشف الکرب» بخونم و جواب نگیرم. البته خب این قدرها هم معرفت داشتم که هرجایی خرجش نکنم. اما واقعاً به یاد ندارم که این ذکر بی نتیجه مونده باشه. اما... . مدتیه که اون سعادت رو ازم گرفتن. بهتر بگم: خودم با کارهام از خودم گرفتم. چون دلیلی جز این نمی بینم.

یا کاشف الکرب عن وجه الحسین-علیه السلام-...

اما توی این چند سال، نمی دونم به چه علت، اما خیلی پیوند عاطفی شدیدی با بانوی صبر، حضرت زینب-سلام الله علیها- پیدا کردم و حالا چند سالی ست که روضه های خانم بی تابم می کنه.

و مگر تمامی جریان کربلا روضه ی او نیست...؟؟؟

اللهم الرزقنی شفاعه الحسین یوم الورود...


نوشته شده در سه شنبه 87/10/17ساعت 2:21 صبح توسط بانو نظرات ( ) |

چه دل گرفتــه هــوایی

چه پا فشـرده شبــی...

***

علتش گفتنی نیست...!

فقط دعام کنید.

همین!

همین!!!


نوشته شده در جمعه 87/9/1ساعت 11:59 عصر توسط بانو نظرات ( ) |

سلام.

چند روز پیش نامه ی انتقال تلفنچی محل کار بنده به دستمون رسید به همراه ابلاغ شروع به کار یک نفر دیگه. بنده از قبل در جریان این جابه جایی بودم و می دونستم اون فرد جدید روشندله. جالبه که بدون آزمون استخدامی و مراحل گزینش و ... تونسته در عرض مدتی کمتر از یک ماه به صورت قراردادی وارد سازمان بشه و شروع به کار کنه. جریان از این قراره که این بنده خدا، از مدیرعامل سازمان وقت می گیره و خلاصه نظر موافق ایشون رو جلب می کنه و با توصیه نامه ای برمی گرده پیش مدیر درمان استان ما و بالاخره مشغول به کار می شه. با دیدن ایشون به این فکر می کردم که چه زیادند انسان های سالمی که به علت کاهلی خودشون دچار فقر شدن و خودشون و حتی فرزندانشون در کمال صحت و سلامت به تکدی گری مشغولند و کسانی هم مثل این همکار جدید ما ... . ببین تفاوت ره از کجاست تا به کجا؟؟؟ خدا کمک کنه که نه تنها در مسائل مادی بلکه در هیچ موردی، بی دلیل ناامید نشیم و از زیر بار مسؤولیت شونه خالی نکنیم.

***

پی نوشت:

- امسال هم عید فطر عازم زادگاه شدیم؛ اما این بار برای رفتن پیش بابایی! اون جا که بودیم به یاد آوردم که عید فطر سال قبل بعد از بازگشت از زادگاهمون که این پست رو نوشتم، هیچ وقت تصورش رو هم نمی کردم که عید فطر بعد باید برای زیارت مزار بابایی خودم به آرامگاه زادگاهم برم. چه دنیای بی وفایی!

- امروز مشورت با عزیزی باعث شد که جای مناسبی برای قرار دادن یک وسیله ی ضروری که به علت کمبود جا از خریدش صرف نظر کرده بودیم، پیدا بشه و کلی از مشکلات ما کاسته بشه. این از برکات همون صله ی رحمی هست که اینجا گفتم.


نوشته شده در یکشنبه 87/7/21ساعت 3:24 صبح توسط بانو نظرات ( ) |

<      1   2   3   4   5   >>   >

Design By : Pichak